باور ندارید! یک روز تشریف بیاورید دفتر وزین هفتهنامه عظیم دوچرخه، تا ببینید ما برای دیدن نیمسوت چه مصیبتی میکشیم. اصلاً از این نوجوانی که اسمش یادمان نیست و از یک جای دور هلک هلک آمده بود دفتر وزین نشریه عظیم دوچرخه تا این نیمسوت را ببیند، بپرسید. آن نوجوانی که اسمش یادمان نیست، هراسان و پرسان از خراسان آمد اینجا و با کمی خجالت و ذوق زدگی گفت: «سلام. ببخشین من اومدم نیمسوت رو ببینم.»
در همین لحظه صدای نیمسوت بلند شد: «آخ!»
تصویرگری: لاله ضیایی
فکر فرمودیم میخواهد بگوید: «آخجون!» دیدیم فقط به آخ بسنده کرد و جون مرگ شد.
یعنی هیچ صدای دیگری از حلقومش بیرون نیامد. هر چه هم صدایش کردیم بیفایده بود. میدانید چه بود؟ آن نوجوان که اصلاً اسمش یادمان نیست کوله پشتیاش را گذاشته بود روی میز ما و با چشمهایش دنبال یک آدم خوشتیپ و خوش هیکل میگشت، غافل از اینکه کولهاش را گذاشته روی هیکل نیم سوت و او را خفه کرده.
ما (یعنی من و بروبچس دوچرخه و سردبیر و اینا) مدتها دربارة غیبشدن نیمسوت بحث کردیم. دربارة موجودیت او، فلسفة هستی و آفرینش نیمسوت در جهان و این که او کی بود و چی بود و از کجا آمد و به کجا رفت. درست عینهو فیلم «در باره الی»! حتی فکر فرمودیم فیلمنامهاش را بنویسیم و بفروشیم و پولی به جیب بزنیم. حیف، نقشههایمان نقش برآب شد. آخرش آن نوجوان که اسمش یادمان نیست و آمده بود نیمسوت را ببیند، کولهپشتیاش را برداشت که برود دنبال یک آدم درست و حسابی بگردد. در همین موقع همه دیدند که آن سوت به سوت شده عیان شد؛ یعنی از زیر کولهپشتی سروکلهاش پیدا شد.
حیف، نقشههایمان دود شد، وگرنه چه فروشی میکرد فیلم «در باره نیمسوت»!