به طرفش، تا کمر، خم میشوم. نگاهمان در هم قفل میشود و با نعرهاش پا روی زمین میکشد. مثل جیرجیرکی وحشتزده میپرم عقب و با نگاهم از فهیمه میپرسم چی شده؟ از نو، شانهاش بالا میرود. گیج و ویج، نمیدانم چه بکنم. جرأتش را ندارم از خودش بپرسم. یکهو، تصمیمی میگیرم. میروم طرف تلفن و شماره بابا را میگیرم. صدایم را که میشنود عصبانی میگوید: «چند بار بگویم اینجا ادارهس و من کار دارم. حالا زود حرفت را بزن و قطعش کن.»
بیهوا میگویم: «موضوع مرگ و زندگیه!»
با صدایی خفه میپرسد: «اتفاقی برای مادرت افتاده؟»
نفس تازه میکنم و میگویم: «نشسته توی آشپزخانه و زارزار گریه میکند.»
میگوید: «گوشی را بده دستش ببینم. باز چی شده؟»
برمیگردم به آشپزخانه و گوشی را به طرف مامان دراز میکنم: «بیا بابا کارت دارد.»
نگاه مشکوکی بهم میاندازد و دماغش را بالا میکشد: «لازم نیست، نمیخوام باهاش حرف بزنم.» و بلافاصله پشیمان میشود: «بهش بگو مامان گفت داشتم توی آینه خودم را نگاه میکردم، یهو دیدم از دو طرف آینه زدم بیرون.»
یادم میافتد سر یک چیزی با هم قهرند و حرف نمیزنند. گوشی را که وسط زمین وهوا آویزان است به گوشم نزدیک میکنم. بابا میگوید: «خودم شنیدم. صداش تا آسمان هفتم میرسه. بگو بره عقب وایسه، یا بره جلوی یه آینه بزرگتر.»
میگویم و یواش یواش متوجه موضوع میشوم و به فهیمه نگاه میکنم. پنجهاش را گذاشته جلوی دهانش و ریزریز میخندد. بهش چشم غرهای میروم. بابا صدایش را میکشاند توی گوشی: «خانم دم به ساعت کلسترول و کالری میاندازه بالا، حالا حساب جیب من به کنار، آن وقت انتظار داره شونصد هوا چاقتر نشه.»
و داد میکشد:«فرامرز، فرامرز، گوشت با منه؟»
گوشی را به گوشم میچسبانم: «البته که گوشم با شماست.»
میگوید: «بهش بگو یه سر بره پیش دکتر تغذیه تا شب خودم بیام ببینم توی این دو روز چند کیلو اضافه کرده و من چه خاکی باید توی سرم بریزم.» و عصبانی گوشی را میکوبد.
من و من میکنم: «بابا گفت برو خودت رو به یه دکتر تغذیه نشان بده تا معلوم بشود از دیروز چند کیلو وزن اضافه کردی.» پر اخموتخم نگاهم میکند و یکهو دوباره از گریه میترکد.
تصویرگری: لیدا معتمد
ساعتی بعد، زنهای ساختمان، تکتک یا چند نفر با هم، برای عیادت و سر سلامتی مامان در خانه جمع شدهاند. من و فهیمه هم میشویم میزبان و پیشخدمت، من بشقاب و استکان را میشورم و چایی دم میکنم و فهمیه پذیرایی میکند. هر کدامشان برای مامان نسخهای جداگانه میپیچد. یکی میگوید قرص لاغری بخورد، یکی میگوید ورزش کند، یکی دیگر رژیم لاغری و جوشانده اسطوخودوس را پیشنهاد میدهد، شمسیخانم میگوید برو پیش دعانویس و یک نفر دعانویس معتبر بهش معرفی میکند. اما جالبتر از همه پیشنهاد اکرم خانم است که پیشنهاد کمربند لرزان لاغری را به مامان میدهد. با شنیدن آن دو نفری میافتیم به خنده که بیهوا استکانی از دست فهیمه سر میخورد و خرد میشود. مامان، هنو هنکنان سروکلهاش پیدا میشود و با چشمهای از حدقه درآمده فریاد می زند: «ذلیل مردهها! چتونه؟ نمیتوانید دو دقیقه آرام از میهمانهای من پذیرایی کنید؟» ما سرمان را پایین میاندازیم و بقیه خندههایمان را قورت میدهیم.
تا چند ساعت همینطوری نظرات روشنگرانه کارشناسان تغذیه است که توی هوا میچرخد و به گوش ما فرو میرود. عاقبت مامان، خودش بحثها را جمعبندی میکند و در حالی که چین به پیشانی انداخته خطاب به حاضران میگوید: «مطمئن باشید راه من از میان سبزیجات و صیفیجات میگذرد و تا چند روز دیگر با چشمهای خودتان میبینید چه قلمی شده ام.»
شب، بابا با یک ترازوی عقربهای کادو پیچی شده میآید. مامان، با دیدن کادو آشتی میکند و وقتی کاغذش را پاره میکند، در یک چشم به هم زدن میپرد روی ترازو. ناگهان فهیمه جیغ میکشد: «عقربه هشت دور چرخید، هنوزم میچرخه!» مامان اخم میکند: «خفقان بگیر، خفقان گرفته!» و چشمهایش را برای بابا میدراند: «میمردی یه ترازوی دیجیتالی میخریدی تا وزن واقعی منو به این بچهها نشان بده.»
بابا در یک عقبنشینی آشکار حرف را عوض میکند: «ببینم رفتی پیش دکتر تغذیه؟»
فهیمه میگوید: «مامان تصمیمش را گرفته.»
من توضیح بیشتری میدهم و جمعبندی مامان را به اطلاع بابا میرسانم. بابا، با اخمی ساختگی، رو به ما میگوید: «نگفتم اینقدر هلههوله نخورید، نگفتم چاقی و مرض قند و مرض کبد و مرض اثنیعشر و بصلالنخاع میآورد!»
مامان اعتراض میکند: «وا! ما ژنتیکمان همین است. توی فامیل ما هرچی زن و دختره یا چاقند یا تپل.»
فهیمه دوباره وحشت میکند: «منم که به تو رفتم چاق و گامبو میشوم؟»
مامان میکوبد پشت شانهاش: «خناق بگیری دختر، من گفتم ژنتیکمان اینه و با یک رژیم ساده غذایی برمیگردیم جای اولمان.»
فهیمه زبان درازی میکند: «پس چرا تو برنگشتی؟»
من نفس راحتی میکشم: «خدا را شکر که من پسرم و ژنتیکم به بابا رفته.»
بابا که میبیند کار دارد بالا میگیرد حرف را عوض میکند: «حالا تکلیف ما چیه؟»
مامان خیلی بیخیال جواب میدهد: «شماها تکلیفی ندارین، هر چی من کردم شماها هم میکنین، هرچی من خوردم شما هم میخورین.» و دستش را مشت میکند: «همه برای یکی، یکی برای همه.»
من و فهیمه و بابا، ناباورانه و مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم.
***
زندگی بدمزهای را میگذرانیم. صبحانه، نهار و شاممان شده کدوی آبپز، هویج، خیار، کلم و سبزیجات و صیفیجات. دیگر حتی از شنیدن اسم غذاهای مخصوص رژیم لاغری کم کالری که مامان از روی جدولی در میآورد و جلویش میگذارد حالمان بد میشود.
فهیمه با دلخوری میگوید: «مجبوریم به پای چاقی مامان بسوزیم و بسازیم» و مامان که با ارادهای آهنین مشغول آب کردن چربیهای فت و فراوانش است،از قار و قور و آه و ناله شکمهای زبان بسته ما ککش هم نمیگزد و با شنیدن کوچکترین اعتراضی چوب نصیحتش را بالا میبرد: «از امکانات چاقی غافل مشو!» و گاهی که جرأت میکنیم صدای اعتراضمان را به گوشش برسانیم تهدیدآمیز میگوید: «چند وقتی چلو و پلو و گوشت و برنج نخورید آسمان به زمین نمیرسه. این همه من برایتان پختم و شستم و روفتم. چند روزی شما جلوی شکمتان را بگیرید.»
***
گوشهای نیمه تاریک، دور از چشم مامان، من و بابا و فهیمه، برای رسیدگی به وضع نابسامان شکمهایمان جلسهای خانوادگی تشکیل دادهایم.
بابا سرش را میآورد جلو و با صدای خفهای میگوید: «فهیمه و فرامرز، شما دو تا شاهد باشین مادرتان چه به روز من میآورد. من باید دردم را به کی بگویم؟» و چند ضربه کوتاه میزند به شکم بزرگش که کمی از آن از زیر لباس خانهاش زده بیرون و با همان صدا ادامه میدهد: «به جان شما شکمم پاک از قوام و دوام افتاد، دلم لک زده واسه یک ذره ویتامین گ گوشت و ویتامین پ پروتئین. من یکی که از دستش خیلی شکارم.»
میگویم: «شکم من و فهیمه هم نشست داشته. ما داریم خودمان را فدای مامان میکنیم.» و رو به فهیمه میپرسم:«آره؟» چیزی نمانده اشک فهیمه سرازیر بشود. صورتش حالت گریه دارد: «گناه ما چیه عینهو گاو و گوسفند و بزغاله، صبحانه و نهار و شام علف و سبزی میخوریم. تابستانمان مزه پیاز و سیر گرفته.» و در حالی که آب دهانش را قورت میدهد یواشتر میگوید:«دلم لک زده واسه یک تکه گوشت یا نصف ران مرغ.» و سر بابا غر میزند: «ناسلامتی شما بزرگ خانهاید. به دادمان برسید.»
بابا طوری سرش را تکان میدهد انگار خیلی درمانده است و از دستش کاری برنمیآید.
فهیمه مشتهای گره کردهاش را در هوا تکان میدهد و التماس میکند: «بابا!»
یکهو بابا شق ورق مینشیند و با ترحم نگاهمان میکند. بعد، کمکم، وا میرود و آه بلندی میکشد. چند ثانیه بعد، عبور برقی را در چشمانش تشخیص میدهم اما سکوتش مرا متوجه اشتباهم میکند. جلسه خانوادگی بینتیجه و شکست خورده تمام میشود. موقع بلند شدن صدای خش و خشی را از پشت سرم میشنوم. سرم را که برمیگردانم سایهای سریع از پشت سرم رد میشود.
***
مثل چند شب گذشته، شام، غذای خرگوشها را خوردهایم. شلغم و هویج پخته و مقداری سبزیجات متنوع. من که از زیرش در رفتم و با شکم خالی وارد رختخوابم شدم. شکم گرسنه کاملاً ضدخواب است. تا نیمههای شب توی جایم از این دنده به آن دنده میشوم و نمیدانم کی خوابم میبرد.
تازه چشمهایم گرم شدهاند که یکی شانههایم را شدید تکان میدهد. پلکهایم را که باز میکنم دماغ درازی میبینم. بعد که صورتش عقب میرود بابا را میشناسم. آرام میگوید: «بلندشو، شانست گفته.» و دستم را میکشد و بلندم میکند. با چشمهای نیمه بسته دنبالش کشیده میشوم. هرچه جلوتر میروم بوهای عجیب و غریبی، سلولهای گیرنده سوراخهای دماغم را تحریک میکنند. بابا، با مهارت، تا آشپزخانه راهنماییام میکند. آنجا، کاملاً چشمهایم باز میشوند و خواب از سرم میپرد.
باورکردنی نیست! فهیمه پشت میز ناهارخوری نشسته و زیر نور شمعها پیتزایش را میخورد. مرا که میبیند با لپ پر، اشاره میکند بنشینم. دو تا پیتزای آماده و در بسته، آماده خوردن اند، یکی برای من، یکی برای بابا.
بابا میزند سرشانهام: «چرا ماتت برده، این پیتزاها را طی یک عملیات شبانه و پیچیده از پیتزافروشی تا اینجا رساندم. حالا زود باش بخور که اگر مامانت بو ببره روزگارمان را سیاه میکند.»
معطلش نمیکنم و میروم جلو. چه پیتزایی! آی میچسبد، آی میچسبد! بس که بیغذا مانده بودیم نمیدانیم پیتزا را دهانمان کنیم یا دماغمان. در آن سکوت شبانگاهی تنها صدای ملچ و ملوچ دهانهایمان است که در فضای آشپزخانه میپیچد و هوا را پیتزاآگین میکند.
بابا، سنگ تمام گذاشته و سه تا دوغ یک نفره گازدار کنار پیتزاها چیده تا بعد از خوردن پیتزا با نوشیدن دوغ چیزی ته حلقمان نماند.
خوردنمان که تمام میشود بابا شمع جلوی فهیمه را فوت میکند و میگوید: «قبل از این که بروید بخوابید باید برایتان یه اعترافی بکنم.»
کنجکاوانه زل میزنیم به صورتش. انگار خیلی پشیمان است چون سرش را پایین میاندازد و مشغول بازی با انگشتهایش میشود: «من نتوانستم جلوی شکمم را بگیرم و در تمام این مدت، یواشکی، یک تهبندی گوشتی و پروتئینی داشتم و از بابت تنهاخوری نمیتوانم خودم را ببخشم و سخت احساس گناه میکنم.»
من که لال شده ام و هاج و واج نگاهش میکنم اما فهیمه میگوید: «حالا که به خطای خودت اعتراف کردی ما هم تو رو میبخشیم و از گناهت میگذریم، مگه نه فرامرز؟»
صدای بابا را میشنوم: « حرفم تمام نشده. من به مامانتان هم خیانت کردم و فکر میکنم یک خائن به تمام معنا هستم.» صدای فهیمه را میشنوم: «در این مورد هم باید خود مامان نظرش را بدهد.»
بابا دستش را روی شکمش میگذارد و مثل آدمهای گناهکاری که از کارشان به شدت پشیمان اند زیر لبی زمزمه میکند: «من بهش قول داده بودم هرچی بگوید بخورم، هرچی بخواهد بپوشم، هر کجا گفت بروم و حالا زیر قولم زدم و بعد از خوردن این پیتزای خوشمزه بیشتر احساس گناه میکنم.»
ناگهان چراغهای آشپزخانه روشن میشوند و آشپزخانه زیر نور میرود. سر برمیگردانیم. مامان با موهای ژولیده، دستهای به کمر زده و چشمهای دریده آمده مقابل بابا ایستاده و زهرناک نگاهش میکند.
ما، آرامآرام از جایمان بلند میشویم و با نفسهای حبس در سینه فرار میکنیم و آنها را با هم تنها میگذاریم. خدا به داد بابا برسد!