مامانم میگه دعوای شما خواهر برادر همیشه سر چیزای الکیه. اما این دفعه دیگه از اون دفعهها نبود. اینو من نمیگم، همه میگن. همه، یعنی دوستام. براشون تعریف کردم. اول خندهشون گرفت. بهم برخورد. من حرص میخوردم، اونا هرهر شون هوا بود. اخم و اشکمو که دیدن ساکت شدن و گفتن آره تو راست میگی. نمیخواستم مظلومنمایی کنم. خب حق با من بود، نبود؟
خانوم معلم یه تحقیق داده بود. یه هفتهای روش کار کرده بودم. باید چند تا شکل میکشیدم، اولای شکل آخری بودم که ماژیک فسفریم تموم شد. خب منم رفتم سر وقت ماژیک اون. مامانم گفت: صبر کن تا بیاد. محل نذاشتم. کارم نیمهکاره بود. اگه میاومد گیر میداد برا چیته؟ بهشم که میگفتم، میگفت درست همین امشب لازمش دارم. تو که لازم داشتی میخواستی جلوتر بخری. اینو مامانمم گفت، اما خسته بودم. حالش نبود برم خرید. دلمو به دریا زدم و ماژیکش رو برداشتم. گفتم تا بیاد، کارم تموم شده. اما از بخت بد من ماژیک اون تموم شد که هیچی، کارمم نیمهکاره موند. ماژیکش رو بردم گذاشتم سر جاش و گفتم بیخیال، این یه ذره رو با ماژیک آتوسا کامل میکنم.
چشم بههم نزده بودم که اومد. بدو رفت تو اتاقش، با دوستش بود. از لای در دیدم. صداشو شنیدم: «ای بابا مهم نیست. یه ماژیک دارم با این مو نمیزنه.»
قلبم قلپی اومد تو گلوم!
- چند لایه روش رنگبرو درست میشه. اه! اینو که تازه خریده بودم! چرا نمیکشه؟!
و... خودت بقیهشو حدس بزن! فردا صبح، زودتر از من بیدار شده بود و چند تا عود روشن کرده بود و گذاشته بود تو اتاقم، درست دم مانتوی مدرسهم. از دودش داشتم خفه میشدم که یهو از خواب پریدم. تقاصشو گرفته بود.
پا که تو مدرسه گذاشتم، خانوم ناظم همینطور که اُفاُف میکرد با صدای بلند که ریشخند هم چاشنیش بود پرسید: «دیشب تو کدوم معبد خوابیده بودی؟!»
خب معلومه، همه ترکیدن از خنده!
دو روزی باهاش حرف نزدم حتی یک کلمه! خب داداشه که باشه. اینقدر مانتو و مقنعهام رو چنگ زدم و تو آفتاب انداختم که شد شندره! خب حق با من بود، نبود؟ حالا میخواد دلخوری حد داشته باشه یا اندازه!