(و حتی درگوشی بهتان بگویم که این خواندنها گاهی سر کلاس درس هم ادامه داشت!)
مادرم همیشه با همان لحن متعجب – انگار که اولین بار است مرا میبیند- میگفت: «تو خسته نمیشی همهش سرت توی کتابه؟» و من جوابم همیشه همان «نه» بود.
سفرۀ شام پهن بود و ده بار صدایم کرده بودند که: «بیا دیگه، غذا سرد شد.». و من هر بار با التماس: «فقط یه پاراگراف مونده. این چند خط رو که بخونم، اومدم!»
تلویزیون فیلم حادثهای نشان میداد و همۀ اعضای خانواده، میخکوب. من ولی چشم از کتاب برنمیداشتم و چیزی غیر از کلمه نمیدیدم.
همه لباس پوشیده بودند که بروند مهمانی. من اما غر زده بودم که «من کار دارم، نمیآم!» و سرم را بیشتر از قبل کرده بودم توی کتاب تا صدای گلایهها را نشنوم. گاهی هم که راضی به رفتن به مهمانی میشدم، حتماً یک کتاب با خودم میبردم و تماموقت چشمم دنبال کلمهها میدوید.
کلی کتاب خوب در دنیا بود که هنوز نخوانده بودم و فکر میکردم وقت محدود من باارزشتر از آن است که به کارهای پیشپاافتاده تلف شود. تازه نوشتن را شروع کرده بودم و عطش آفرینش آثاری شبیه به شاهکارهایی که میخواندم همۀ وجودم را پر کرده بود.
من به قصد دانستن کتاب میخواندم، اما از آنچه در دوروبرم اتفاق میافتاد بیخبر بودم و چشمی برای دیدن خیلی چیزها نداشتم: مردمی که منتظر اتوبوس ایستاده بودند، بچههای بازیگوشی که سربهسر هم میگذاشتند، چراغهای قرمزی که دیر سبز میشدند، گنجشکهایی که با قدمهای عابران، بال به فرار باز میکردند، بیدهایی که از وسط بلوار به دو طرف خیابان سایه میریختند و شببوهایی که عطرشان از حیاط همسایه تا خانۀ ما میرسید.
من حتی از دیدن نزدیکترین آدمهای اطرافم ناتوان بودم و چیزی از دنیایشان نمیدانستم. نمیدانستم که ارزش کتاب به چند تکه کاغذ به هم چسبیده نیست؛ کلمهها اگر قدرتی جادویی داشتند، به خاطر برداشت و روایت تازه و موشکافانهشان از زندگی بود. در واقع پرداختن به ناگفتهها و نادیدهها سبب خواندنی شدن کتابها میشد.
اما منی که چشمم چیزی جز کتاب و کلمه نمیدید و حتی به قدر مردم عادی از دنیای اطرافم خبر نداشتم، چهطور میتوانستم حرف تازهای از زندگی و جهان برای دیگران داشته باشم؟ گاهی باید کتاب را بست. گاهی باید از خانه بیرون رفت و دنیا را مطالعه کرد!
مطالعه به شیوۀ نو
مرا مثل زبان عربی از راست به چپ نخوان
مرا مثل زبان لاتین از چپ به راست نخوان
مرا مثل چینی ها از بالا به پایین نخوان
مرا خیلی ساده بخوان
همچنان که خورشید، سبزهها را
و گنجشک، کتابِ گُل را میخواند!
از کتاب «بانوی ماسه و ماه» سعاد الصباح، ترجمۀ وحید امیری