ـ «ب» یک نقطه دارد. «پ» سه نقطه دارد. «ت» دو نقطه دارد. «الف» نقطه ندارد...
همهی بچهها گوششان به درس بود و جملههای او را تکرار میکردند. همه به جز سه نفر از دانشآموزان که کنار هم نشسته بودند و پچپچ میکردند. ناصر و سعید و برمک. ناگهان صدای معلم قطع شد و کلاس در سکوت فرو رفت. بچهها به چهرهی برافروخته معلم نگاه کردند که به طرف آن سه نفر میرفت.
ـ شما اینجا ...دارید چهکار میکنید؟
رنگ بچهها از ترس زرد شد. برمک به حرف آمد و گفت: «هیچی.»
معلم سرش را تکان داد: این چیه توی دستتان؟»
ناصر با لکنت زبان گفت: «هی... هی... هیچی، استاد.»
معلم گفت: «اگر هیچی نیست. پس مشتت را باز کن، تا معلوم شود این هیچی چه شکلی است.»
بچههای دیگر خندیدند و به طرف آنها سرک کشیدند. سعید گفت: «اجازه بدهید نشانتان ندهیم، وگرنه...»
معلم گفت: «وگرنه چی؟ زود باش حرف بزن.»
سعید گفت: «وگرنه میرود.»
معلم به طرف آنها خم شد، آهسته پرسید: «می رود؟ چه چیزی میرود؟ آبرویتان؟»
برمک گفت: «نخیر، این چیزی که در مشت سعید است.»
معلم برافروختهتر فریاد زد: «زود باش مشتت را باز کن. زود باش. دارم به تو امر میکنم.»
بچهها به یکدیگر نگاه کردند و سعید به ناچار دستهایش را باز کرد. ناگهان گنجشک کوچولویی از لای دستهای او بیرون آمد و به طرف پنجره پر کشید. ابتدا به شیشه خورد و سقوط کرد، اما از جنب و جوش نیفتاد و راه فرارش را پیدا کرد. در کلاس همهمهای به پا شد. معلم که خیلی ناراحت شده بود، آن سه را از جا بلند کرد و مقابل در برد. وقت تنبیه بود. در آن روزگاران معلمها اجازه داشتند دانشآموزان را تنبیه بدنی کنند. چوبی داشتند که به آن فلک میگفتند. پای بچهای را که باید تنبیه میشد، به آن چوب میبستند و با شلاق یا ترکهای از درخت به کف پای او میکوبیدند.
معلم رو به سعید کرد و گفت: «پدر تو چه کاره است؟»
سعید اشکهایش را پاک کرد و گفت: «تاجر.»
معلم رو به ناصر کرد و گفت:« و پدر تو؟»
ناصر با لکنت گفت: «ح... ح... حکیم.»
حالا نوبت برمک بود. معلم شغل پدر او را هم پرسید. برمک که آثار ترس از چهرهاش محو شده بود، با لبخندی گفت: «پدر مرا همه میشناسند.»
معلم گفت: «خوب.»
برمک ادامه داد: «شما چهطور نمیشناسید؟»
معلم گفت: «من از تو چیزی پرسیدم و تو باید جواب بدهی. پدرت چه کاره است؟»
برمک گفت: «همه میدانند که من پسر حاکم هستم. پسر مهمترین مرد این شهر.» و به دنبال این حرف پوزخند زد. بچههای دیگر هم خندیدند و در اتاق همهمه بهپا شد.
معلم گفت: «ساکت...ساکت...»
وقتی سکوت بر همه جا نشست، حرفش را این طور ادامه داد: «هر کس در جلسهی درس شیطت کند و به درس توجه نکند تنبیه میشود. حالا من به ناصر و سعید هر کدام پنج ضربه میزنم و به برمک که فرزند حاکم است...» نفس در سینهها حبس شد. همه گمان میکردند که معلم او را خواهد بخشید. انتظار نداشتند که این جمله را بشنوند: «به برمک که فرزند حاکم است، ده ضربه.»
ناگهان همه به جنب و جوش افتادند: «ده ضربه! ... به برمک؟ ... پسر حاکم...؟»
معلم بار دیگر آنها را ساکت کرد و گفت: «ولی امروز دیر است. فردا اول وقت این کار را خواهم کرد. حالا بروید خانههایتان و از درس امروز برای فردا مشق بنویسید و بیاورید.»
روز بعد بچهها در مدرسه انتظار معلم را میکشیدند. اما او دیر کرده بود. هیچ کس نمیدانست معلمشان کجاست به جز برمک. او ماجرا را به پدرش گفته بود و پدر، معلم را به کاخ حکومتی فرا خوانده بود. وقتی معلم در برابر حاکم قرار گرفت، میدانست حاکم به او چه خواهد گفت:
ـ جناب استاد، شنیدهام خیال داری برمک ما را تنبیه کنی.
ـ همین طور است جناب حاکم.
ـ چرا و به چه علت؟
ـ به دلیل بازیگوشی هنگام درس و آزار پرندگان بیگناه و...
ـ ولی او که تنها نبوده، بوده؟
ـ خیر قربان با دو نفر دیگر در این جرم شریک است.
ـ آیا آنها هم تنبیه میشوند؟
ـ بله. و کمتر از فرزند شما.
ناگهان حاکم خشمگین شد و از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد: «یعنی تو میخواهی فرزند مرا که حاکم این شهر هستم بیشتر از دیگران تنبیه کنی؟»
معلم نفس بلندی کشید و گفت: «البته. او باید بیشتر از دیگران تنبیه شود و شما باید از این بابت خوشحال باشید.»
حاکم گفت: «چرا؟»
معلم آرام گفت: «چون کارهای زشت و ناپسند فرزند حاکم، پیش مردم بیشتر و بزرگتر به نظر میرسد. در حالی که اگر همان خطا را مردم عادی بکنند، چندان دیده نمیشود.»
حاکم سرش را تکان تکان داد و با فکر گفت: «عجب!»
معلم گفت: «بله. حالا اگر اجازه بدهید بروم و درس امروز را به آنها بدهم.»
حاکم که به نظر میرسید قانع شده است، پرسید: «درس امروزتان چیست؟»
معلم در حالی که آنجا را ترک میکرد، گفت: «بخشش.» و ادامه داد: «این بار، من هر سه آنها را خواهم بخشید، تا درس بزرگ زندگی را به آنها آموخته باشم.»