آخر خبرهای ریز و درشت کلاس از چپ و راست و بالا و پایین به گوش آقای بز، یعنی همان معلم تیز و بز مدرسه میرسید و آقای بز هم آن خبرها را خطکش میکرد و گاهی برای ادب کردن حیوانات، همان خطکشها را نشان بچهها میداد. البته فقط نشانشان میداد!
اما بچهها هیچ علاقهای به روش تربیتی «خطکشیسم» نداشتند و این روش را عامل تربیت بنیادین خود نمیدانستند. آقای بز از تعداد خُرخُرهای خرس و نیش و کنایههای مار و مخزنیهای روباه خبردار بود و همه حتی جوجهها از لورفتن جیک و پیک زندگیشان اصلاً خوشحال نبودند.
برای حل این مشکل، بچههای کوچک و بزرگ مدرسه کلی از عقل نداشتهشان را روی هم ریختند و زاغسیاهِ همدیگر را چوب زدند و کشیک دادند و آخر سر، به این نتیجه رسیدند که تنها جانوری که وقت و بیوقت خیلی بالای سر آقای بز میچرخد و زنگهای تفریح، دور و بر پنجرهی دفتر مدرسه میپرد و قارقار اضافی میکند، آقای کلاغ است.
اما آقای کلاغ این وصلهها را قابلچسبیدن به پرهای خودش نمیدانست و حرف بچهها را اصلاً قبول نداشت. تازه برعکس، خودش را پرندهای سفیدقلب و خیرخواه و راستگو میدانست.البته هر غلطی را که درست میدانست انجام میداد و فقط چاخان کردن را اصلاً دوست نداشت و معتقد بود نباید به هیچکسِ هیچکس دروغ گفت!