چیزی که هست این است که گذشته را نه مهآلود، بلکه رازآمیز به یاد میآورم و با نوشتن گذشته، خود را مرور میکنم. شاید این هم راهی است برای نزدیکشدن به خودم. خودم که «انسان» است و انسانم آرزوست. از قصد، از هیچ علامت نگارشی مثل نقطه، ویرگول، علامت سؤال و تعجب و... استفاده نکردهام. «لحن» را دوستان نوجوان خوشذوق من، خود درخواهند یافت و این تکاپوی ذهن، شاید دوستان مرا قدری شاعرتر کند.
-----------------------------------------------------------------------
روز میآمد خورشید زور داشت برای همین به همهجا میتابید و برگها شل میشدند دهان گنجشگها و كلاغها باز میماند سگی كه از ترس سنگها میگریخت زبانش بیرون بود از پای دیوارهای كوتاه رفتم به خانهی مادربزرگ مادربزرگ پیرزنی كوتاهقد بود ولی به اندازهی یك كوه بلند حوصله داشت حوصلهی مادربزرگ به رنگ حنا بود توی خانهی مادربزرگ درخت توت بود سردابه بود پشتبام و بالا خانه بود پیچك بود حوض بود سایه بود سایههای آنجا مرا میشناختند نسیم دانههای توت را بر كف آجری حیاط میریخت
تصویرگری: مریم سادات منصوری
نظر شما