چیزی که هست این است که گذشته را نه مهآلود، بلکه رازآمیز به یاد میآورم و با نوشتن گذشته، خود را مرور میکنم. شاید این هم راهی است برای نزدیکشدن به خودم. خودم که «انسان» است و انسانم آرزوست. از قصد، از هیچ علامت نگارشی مثل نقطه، ویرگول، علامت سؤال و تعجب و... استفاده نکردهام. «لحن» را دوستان نوجوان خوشذوق من، خود درخواهند یافت و این تکاپوی ذهن، شاید دوستان مرا قدری شاعرتر کند.
-----------------------------------------------------------------------
از روى پل گذشتم بوى خيار و پوست هندوانهى گنديده مىآمد با سكهاى نان روغنى خريده بودم نشستم پاى ديوار و ناهار خوردم رودخانه مرده بود در جايى دور بايد خودم را به عصر مىرساندم پيرمردى به رنگ غروب پاى ديوار مىايستاد و من هر روز نصف پول ناهارم را مىدادم به او پيرمرد دعايم مىكرد دعاهاى پيرمرد پرنده مىشدند و به سمت آسمان پرواز مىكردند يكى از دعاهاى پيرمرد روزى از روزهاى ارديبهشت به خانهى پدرم بازگشت و از چشمهاى من جارى شد من شاعر شدم
تصویرگری: مریم سادات منصوری
نظر شما