دوشنبه ۵ آذر ۱۳۸۶ - ۲۰:۰۳
۰ نفر

احمد فرهنگ‌نیا: یک فیلم گنگستری در سال2007، یعنی اینکه هنوز هم می‌شود به مخفیگاه‌های تنگ و تاریک تبهکارها سرک کشید و نشست به تماشای جنایت‌های ریز و درشت و تعقیب و گریزهای نفس‌گیر و کاراکترهای درب و داغان و چندبعدی.

این روزها یک فیلم گنگستری دیگر دارد قصه‌ عجیب و غریب دنیای زیرزمینی یک شرور خاکستری و تقابل او با یک قهرمان شکننده را روی پرده‌ سینماهای جهان تعریف می‌کند؛ فیلمی از یک کارگردان مسلط مثل ریدلی اسکات با  بازی 2 ستاره بزرگ سینمای آمریکا.
فیلم‌های گنگستری جزء اولین ژانرهای شکل‌گرفته‌ سال‌های ابتدایی تاریخ سینما هستند که هنوز هم جزء انواع  زنده‌ سینمایی به‌حساب می‌آیند و گاهی یک‌کارگردان بزرگ را وسوسه می‌کنند تا بایستد پشت دوربین و یک فیلم گنگستری بسازد. یکی از پرطرفدارترین گونه‌های سینمایی (یعنی فیلم نوآر) روی شانه‌های سینمای گنگستری ایستاد و رشد کرد و خیلی از جذابیت‌هایش را هم از این نوع سینما وام می‌گیرد. یک فیلم گنگستری دنیایی را پیش روی تماشاگر می‌گذارد که تجربه‌ مستقیم آن تقریبا محال است؛ تماشای نیمه‌ پنهان دنیای شخصی یا حرفه‌ای قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها. گاهی بستر تعریف داستان‌هایی از این دست، اتفاقاتی واقعی و تجربه‌شده هستند؛ مثل همین فیلم جدید ریدلی اسکات (گنگستر آمریکایی) که داستان‌ زندگی یک تبهکار حرفه‌ای و یک پلیس تک‌افتاده است. داستان در اوایل دهه70 روایت می‌شود که مصرف مواد وسط خیابان داشت تبدیل به یک کار خیلی معمولی می‌شد. این ایام درست همان روزهایی بود که به نظر می‌رسید کابوس جنگ  ویتنام قرار نیست دست از سر مردم آمریکا بردارد.

جریان چیست؟
فرانک لوکاس سال‌ها راننده یک گنگستر کله‌گنده به نام بامپی جانسون بوده. وقتی بامپی سکته کرد و مرد، فرانک از اطلاعات و ارتباطات بامپی استفاده کرد تا یک جای درست و حسابی برای خودش در بازار مواد مخدر هارلم پیدا کند. اما موقعیت فرانک در مقایسه با بقیه‌ تبهکاران و مخصوصا مافیا خیلی سوسولی بود. مافیایی‌ها هم که شغل اصلی‌شان چلاندن و له کردن سوسول‌هاست؛ پس فرانک برای سفت کردن جای پایش، یک کار دیوانه‌وار کرد؛ یک‌دفعه رفت بانکوک و یک معامله‌ مستقیم با تولیدکنندگان مواد مخدر ترتیب داد. واسطه‌ها را قال گذاشت و برای انتقال مواد به داخل ایالات متحده هم کار دیوانه‌وارتری کرد؛ از امکانات ارتش استفاده کرد؛ از تابوت‌ها و صندوق‌های تجهیزات جنگی. ایام جنگ ویتنام بود و ارتش دائما نفر و تجهیزات می‌برد و جنازه برمی‌گرداند. فرانک خیلی سریع رقیب‌ها را غافلگیر کرد؛ اصل‌ترین جنس را داشت و آن را از هر کسی ارزان‌تر می‌فروخت. او «سلطان مواد مخدر» شده بود. در همین هیر و ویر، در نیوجرسی، پلیسی به اسم ریچی‌رابرتز کار می‌کند که در میان همکاران فاسدش تبدیل به یک آدم منفور شده چون یک میلیون دلار پول مفت بی‌صاحب حاصل از تجارت مواد را - که یک‌جورهایی بوی رشوه هم می‌داد - سر جایش برگردانده. او به یک واحد جدید ویژه مواد مخدر تبعید می‌شود اما شروع می‌کند به جمع کردن آدم‌های خودش. هدف این تیم این است که بتوانند علیه بزرگ‌ترین امپراتوری مواد مخدر مدرک جمع کرده و منهدمش کنند. ته همه‌ سرنخ‌ها به فرانک می‌رسد. ریچی تصمیم قطعی گرفته اما مشکلات حرفه‌ای و شخصی زیادی دارد؛ همسر سابقش از او شکایت کرده و رفقایش به اندازه‌ کافی به او احترام نمی‌گذارند و...

در باغ خیر و شر
اسکات این فیلم را کم و بیش همان جوری اجرا کرده که در بقیه فیلم‌های مافیایی دیده‌ایم اما در مقایسه با آنها چندان شکوهمند و خاص به نظر نمی‌آید. این شاید خیلی هم تقصیر کارگردانی مثل اسکات - که تسلطش بر کارش پهلو به پهلوی نبوغ می‌زند - نباشد. هر چه باشد این سینما «پدرخوانده»، «صورت‌زخمی» ، «سامورایی» ، «مخمصه» و... را دارد و تکرار عظمت آنها مشکل است. یکی از مشکلات اصلی فیلم، اصرار سخت فیلم بر ایجاد تعادل بین 2 قطب داستان است. فیلم خیلی تلاش می‌کند بین شخصیت تبهکار و پلیس تعادلی به وجود بیاید که مرز قهرمان و ضدقهرمان را چندان روشن نکند اما فیلم هیجان کم دارد و یک‌کم کند و سنگین شده است. در واقع کلی مصالح اساسی دراماتیک برای تعریف یک داستان  یک ساعت و نیمی وجود دارد اما فیلم یک مقداری تنش و کشمکش و هیجان کم دارد. در طول داستان هرگز - غیر از پایان داستان - صحنه‌ای وجود ندارد که این دو تا در مقابل هم باشند. «مخمصه» مایکل مان را یادتان می‌آید؟ آن تند و تیزی ناشی از برخورد رودرروی 2 قطب داستان، اینجا کمتر دیده می‌شود؛ به هر حال چالش بزرگ اسکات همین بود که در فیلمنامه‌ اولیه شخصیت‌ها تا 20 دقیقه‌ پایانی هیچ برخوردی با هم نداشتند. بنابراین اسکات تصمیم گرفت به دنیای شخصی کاراکترها وزن بیشتری بدهد و صحنه‌هایی را طراحی کرد که به هم، کات بخورند و این‌جوری تماشاگر بین 2 شخصیت رفت و آمد کند. به همین دلیل عناصر روایی‌ای مثل رابطه‌ فرانک با خانواده‌اش یا ازدواج ناموفق ریچی بعدا نوشته و به عنوان پس‌زمینه‌ شخصیت‌ها وارد داستان شدند.

خرده‌جنایت‌های زیرزمینی
اسکات ما را مهمان تماشای انبوهی از جزئیات مربوط به تجارت مواد مخدر کرده است؛ همان کاری که کاپولا قبلا در «پدرخوانده» کرد و داد خیلی‌ها درآمد. مثال زیاد است؛ اسکورسیزی هم در فیلم «کازینو» به پشت پرده‌ شرط‌بندی‌ها و قماربازی‌ها خیلی مفصل پرداخته بود. «گنگستر آمریکایی» هم پر از این ریزه‌کاری‌های دیدنی و عجیب است. مثلا تمام زنانی که در کارگاه فرانک مشغول تقسیم و بسته‌بندی موادند، در شرایط غریب و تا حدودی مضحک کار می‌کنند و اصلا برایشان امکان ندارد ذره‌ای از مواد را بدزدند و با خودشان بیرون ببرند. فکرش را بکنید؛ درست در سال‌هایی که فیلم «پدرخوانده» برای اولین بار جزئیات مهیب زندگی خانواده‌های گنگستری را آورد جلوی چشم میلیون‌ها تماشاگر، داستان فیلم جدید اسکات واقعا در جریان بوده است.

هیولای خاکستری
قسمت‌های مربوط به فرانک (دنزل واشنگتن) در داستان، پر از تنش‌های احساسی است. فرانک یک کاراکتر به‌شدت باجذبه است و اسکات موفق شده باز هم یکی از بهترین تصاویر - اگرچه معمولی اما شسته‌رفته - تبهکارها روی پرده‌ سینما را خلق کند. در بیشتر قسمت‌ها او خیلی مؤدب و محترم و نجیب است و خانواده‌اش (زنش و مادرش) را به‌شدت دوست دارد اما اوقاتی هستند که ناگهان پاچه می‌گیرد و نیمه‌ هیولاوارش نمایان می‌شود. فرانک در نقش یک ضدقهرمان، شخصیتی فراتر از یک تبهکار بدذات است؛ او یک آدم خودساخته است که پاشنه‌هایش را ورکشیده و مال و منالی به‌هم زده. فیلم به تماشاگرش اجازه می‌دهد که با  «آدم بده»  داستان همدردی و سمپاتی داشته باشد و درکش کند؛ در صورتی که اجازه هم نمی‌دهد تماشاگر فراموش کند که او چه هیولایی است! فیلم یک سکانس درخشان دارد؛ فرانک در حال بریدن بوقلمون شام عید شکرگزاری است و همزمان در سکانس‌هایی موازی، معتادانی را می‌بینیم که به خاطر مصرف بیش از حد داروهای او در حال مرگ هستند. از این تضاد‌ها در فیلم کم نیست.

شخصیت‌هایی که ترکیبی از تناقض‌اند و هرگز قابل پیش‌بینی نیستند، همیشه جالب توجه و جذاب‌ترین‌اند. این همان چیزی است که «مایکل کورلئونه» پدرخوانده را تبدیل به یکی از نمونه‌ای‌ترین گنگسترها در تمام تاریخ سینما کرده است. این ویژگی را در کاراکتر فرانک هم می‌شود پیدا کرد. این یکی از چیزهایی است که فیلم را نجات داده و حتی گاهی تحسین‌برانگیز شده است.

مهار مرد سرکش
خیلی عجیب است که بازیگر یاغی و تندمزاج و پرتحرکی مثل راسل کرو را در یک نقش مهارشده و معتدل ببینیم. قطعا کرو در نقش رابرتز هیچ مشکلی ندارد و هم‌سطح دنزل واشنگتن بسیار خوب بازی می‌کند اما شاید مشکل، کاراکتر راکد «کارآگاه ریچی رابرتز» باشد. بخش‌هایی از فیلم که داستان ریچی را تعریف می‌کنند، به اندازه‌ قسمت‌های مربوط به فرانک جالب نشده است و در هر سکانسی که از داستان فرانک به داستان ریچی عوض می‌شود، فیلم به‌طور محسوسی از ریتم تندش می‌افتد. این دو تا کاراکتر در واقع به صورت 2 رقیب و حریف تعریف شده‌اند اما این رقابت پا به پا اصلا همگن از آب درنیامده است. قسمت‌های مربوط به قهرمان، کند  و کم‌تلاطم شده و قسمت‌های مربوط به ضدقهرمان تند و پرتنش؛ البته این شاید ویژگی قهرمان تنهای فیلم است که انگار همیشه یک بغض دارد.

دروغ‌های واقعی
فیلم مهر «براساس یک داستان واقعی» را روی پیشانی‌اش دارد اما شخصیت‌های واقعی می‌گویند داستان بر اساس دروغ ساخته شده است! درست است که تصویر کردن یک اتفاق تاریخی، آزادی عمل بسیار زیادی لازم دارد اما این آزادی هم فقط بعضی جاهای فیلم مفید و به‌درد بخور بوده و بعضی جاها باعث به‌وجود آمدن موقعیت‌هایی شده که هم هضم آن حتی برای خوش‌باورها،  سخت است و هم اوضاع جوری شده که پلیس‌های واقعی که بسیار نزدیک با آقای گنگستر آمریکایی برخورد داشته‌اند، بگویند فیلم بیش از آنکه زندگی واقعی باشد، داستان پریان را تعریف می‌کند! آنها معتقدند قضیه‌ حمل مواد در تابوت‌ها و ماجرای پلیس‌های فاسد، کاملا تحریف شده و بیشترین اعتراض‌ها هم روی شخصیت‌پردازی خاکستری فرانک لوکاس بوده؛ البته خود لوکاس هم تأیید کرده که فقط 20درصد قصه‌ فیلم واقعیت دارد.

به هر حال، فیلم در مقایسه با آن چیزی که از آقای ریدلی بااستعداد انتظار می‌رفت، سر و صدا به پا نکرد و اگرچه رکورد افتتاحیه‌ فروش فیلم‌های جنایی را در اختیار دارد و در سایت‌ها امتیاز بالایی هم دارد، اما الان بعد از اکران‌های بعدی (مخصوصا انیمیشن «فیلم زنبوری») دیگر معلوم شده که نمی‌تواند به عنوان بهترین کار یا یکی از بهترین کارهای اسکات در نظر گرفته شود. اسکات یک فیلم معمولی خوب ساخته است.

کد خبر 37497

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز