بوستان اندیشه شلوغ بود و نگهبان پارک وقتی آدرس میداد، حتی دستش را هم بالا نیاورد و با اشاره سر گفت: اون طرف!
هسته بادام، هسته بادام؛ تکرار میکردم و دنبال مکان برگزاری جشنواره میگشتم، هسته بادام، هسته بادام. دو تا پدر بزرگ، مادر بزرگ روی صندلیهای ورودی پارک نشسته بودند. نوهها هم همان اطراف اسکیت میکردند، باید به آنها میگفتم: آنجا، پایین پارک، جشنواره هسته بادام است. آنجا بروید؛ اگر نمیدانید.
شما هم میدانید به نوه میگویند مغز بادام. یعنی فرزند که خود بادام است و دو لایه پوسته دارد، اما نوه، خودش است. بدون پوسته و لایه. برای همین اسم جشنواره پدر بزرگ و مادر بزرگها و نوهها را گذاشتهاند: «هسته بادام».
عکس: محمود اعتمادی
حالا تا وقتی سایه پدر بزرگ و مادر بزرگ بر سر ماست، ما هسته بادام هستیم و این هسته بادام بودن، فقط با وجود آنها معنی میدهد و گرنه همه پدر و مادرها هم روزی نوه و هسته بادام بودهاند. اصلاً به جز حضرت آدم و اولین فرزندانش، بقیه آدمهای روی زمین، روزی از نگاه پدر بزرگ و مادر بزرگی هسته بادام بودهاند.
کنج شلوغ را پیدا کردم. یادم آمد مسئول برگزاری جشنواره گفته بود روز چهارشنبه، برنامه موسیقی داریم و فردا پنجشنبه، جشنواره غذاهای سنتی مادر بزرگ، نمایش و... امروز چهارشنبه است و نوازنده داشت سازش را کوک میکرد.
یکبار از جلوی همه غرفهها رد شدم. غرفه«ورزشهای من و مادر بزرگ»؛ یکی از بازیهایش شطرنج بود و پدر بزرگ و نوهای سخت مشغول بودند. «نقاشیهای پدربزرگ»؛ آنجا نوهها و پدربزرگها برای هم نقاشی میکشیدند. «قصههای قرآن و مادربزرگ»؛ مادر بزرگی آنجا نشسته بود. و داشت برای مسئول غرفه دعا میکرد. «یادگاری مادر بزرگ»، «قصههای من و مادربزرگ» و «سفالهای من و مادربزرگ» دیگر غرفههای جشنواره بودند.
عبدالله پویان، 15 ساله، محمدحسین جعفری،14 ساله و حامد معظمیان، 13 ساله در غرفه سفال نشسته بودند. پویان صورتک گلی ساخته بود برای دل خودش! پدر بزرگ و مادر بزرگش در مشهد زندگی میکنند و البته او میگفت: «همه جایزهها را به
پدر بزرگها و مادر بزرگها میدهند که!» و من: «فردا هم به نوهها جایزه میدهند.»
- آره، شنیدم.
محمدحسین جعفری هم که علاقه دارد زودتر پدربزرگ شود، گفت: «75 سالم است میروم توی 14 سال!» او قرار بود پنجشنبه به همراه پدر بزرگش به فرهنگسرا بیاید.
حامد، اما از دور صدایم زد و گفت: «من هم نوجوانم» و گفت: «دلم برای پدر بزرگ و مادر بزرگم که در اصفهان زندگی میکنند تنگ میشود.» و بعد تند و تند ادامه داد: «پدربزرگم به من موتورسواری یاد داده، بعضی وقتها در جادههای خلوت، فرمان ماشین را، هم دستم میدهد. ذوب آهن کار میکرده، راننده اتوبوس هم بوده و چهار تا گواهینامه دارد» و... دوستانش: «آمار پدر بزرگت را برای چه میدهی؟ بیا برویم، دیر شده.»
همانجا که با بچهها صحبت میکردم، یک مادر بزرگ با لبخند کنار من ایستاده بود، او به من گفت: «میشود با این پسر هم مصاحبه کنید؟» نوهاش را میگفت. اریک باغذاساریان، 12 ساله با موهای طلایی آنجا نشسته بود گلدان کوچکی میساخت. یک شاخه کوچک شمشاد داخل گلدان سادهاش گذاشت و گفت: «این گلدان را برای مادر بزرگم که خیلی دوستش دارم درست کردم.»
مادر بزرگ، چهار تا نوه دارد که اریک، اولین آنهاست و چون مادرش شاغل است، بسیاری از وقتهای خود را کنار مادربزرگ میگذراند. چه روزهای خوش و خاطرهانگیزی باید باشد در کنار مادر بزرگ به آن مهربانی زندگی کردن.
از غرفه سفال که آمدم، موسیقی اوج گرفته بود. بعضی از پدر بزرگهای نوههای کوچکتر، با صبوری بادکنکهای نوهها را نگهداشته بودند. شلوغ بود.
«افسانه مهاجان»، مدیر آموزش فرهنگسرای اندیشه و مسئول برگزاری جشن را تلفنی پیدا کردم. تقریباً کنار هم ایستاده بودیم و همدیگر را نمیشناختیم. صبح با او صحبت کرده بودم. البته تلفنی.
او گفت: «ما میخواستیم ارتباطی برقرار کنیم بین نسل گذشته که با تجربه هستند و نسل جوان که نیاز به تجربههای آنها دارند. اینها هم اکثراً با نوههایشان آمدهاند. بعضی از آنها کارهای دستیشان را آوردهاند. این کار، هم افراد مسن را تشویق میکند و این باور را میدهد که هنوز هم میتوانند فعالیت کنند و هم به نوهها نشان میدهد که آنها، زمانی درجامعه فعال بودهاند؛ وکیل و کارمند و پزشک و یا کارگر بودهاند و حالا بازنشستهاند. اینجا پدر بزرگ و مادربزرگها با نسل اول و دوم و سوم همه با هم میتوانند بیایند و در غرفههای مختلف برای هم یادگاری درست کنند، قصه بگویند و...»
دلم برای مادر بزرگم تنگ شد. اگر اینجا بود، قصههایی میگفت که هیچکس از جایش تکان هم نخورد. اگر پایش درد نمیکرد، حتماً او را میآوردم. نازنین فرمدی 12 ساله، برای مادر بزرگش یادگاری میکشید. در صفحه سفید نقاشی او چند خط قهوهای دیده میشد، گفت: «دارم خودم و مادر بزرگ و خانوادهام را در یک سبزهزار میکشم. نقاشیام را هم به مادر بزرگم هدیه میدهم.» مادر بزرگ او طبقه بالای آپارتمان آنها زندگی میکند.
آرین زرنیخی هم در مسابقههای شطرنج فرهنگسرا شرکت کرده و سه تا جایزه برده و هر سه تا را به مادر بزرگش هدیه داده است.مادر بزرگ او روی یکی از صندلیها نشسته بود و اجرای زنده موسیقی را نگاه میکرد.
آن طرفتر، یک غرفه بینام ونشان بود. کارهای دستی، صندلی کوچک، تختخواب عروسک، موتور، جا شمعی، صندوقچه قدیمی و... سید منصور طباطبایی، پدر بزرگ دو نوه است؛ دبیر ریاضی و علوم که حالا بازنشسته شده است و بعد از بازنشستگی، کارهای دستی را شروع کرده است. میگفت: «همه اینها ابتکار و کار دست خودمان است. برادرزادهام در طراحی این کارها کمکم میکند.»
موسیقی تمام شد؛ روز اول جشنواره هم. آفتاب غروب میکرد. آنجا در فضای بیرون جشنواره، روی صندلیهای پارک، پدر بزرگها و مادربزرگهای زیادی نشسته بودند و بعضی بیحوصله و اخمو بودند. در دلم بارها، قربان صدقه اخمهای همه پدر بزرگها و مادربزرگها رفتم. قربان بیحوصلگیهایشان!