در این سرگیجه، صدای خیابان با کلمهها در هم میشود؛ از شنبه صبح و با شروع ماه رمضان، این بستنیفروشیها، فستفودها، آبمیوهفروشیها و هر چه مربوط به خوردن است، تعطیل میشود. تا یک ماه دیگر، روزها غذا نمیخورم.
نمیخورم، گرچه یخ در بهشت سر ظهر خیلی میچسبد، از شنبه تا یک ماه، سر ظهر یخ در بهشت نمیخورم. وقتی روزه میگیرم خیلی چیزهای دیگر هم عوض میشود. دیگر مواظب زبانم هستم. غیبت، دروغ، بدزبانی...تعطیل آن هم تا یک ماه؟! یعنی تا وقتی غذا نمیخورم؟
کوچه
از خیابان به کوچه میرسم. من در این کوچة خلوت راه میروم و کلمهها در مغزم حروفچینی میشوند: «نه گفتن به همه دوست داشتنیهای زمین و بله گفتن به آسمانیها». نه، به نظرم این قسمت شبیه شعار شده. اشتباه است. دکمه Delete کمکم میکند. برمیگردم به عقب و حروفچینی آغاز میشود:«چه چیزی را دوست دارم در این دنیا که با روزه گرفتن باید کنار بگذارم؟ خوردن، آشامیدن، وراجی کردن ... من حتی بعضی از اخلاقهای بدم را دوست دارم، مثل ضایع کردن بعضی آدمها، یا گاهی حتی فحش و ناسزا هم میگویم! خب اگر روزهام، همه اینها تعطیل است. فعلاً تا یک ماه. وقتی اینها تعطیل میشود، مسائل جدیدی وارد روزهایم میشود: قرآن خواندن، دعا کردن، ذکر گفتن، مهربانی... و آرامش روحم.
عکسها: محمد توکلی
وقتی به این آرامش میرسم، چهطور میتوانم بعد از یک ماه برگردم به رفتارهای قبلم؟ ببینم میتوانم یکی از اینها را برای همیشه کنار بگذارم؟» حالا تازه وارد بحث گزارش شدهام.
اتوبوس کوچه فرعی مرا به ایستگاه اتوبوس میرساند. اتوبوس میرسد، خلوت است. زنی کتاب دعا در دست دارد. نوجوانی با تسبیح، ذکر میگوید.«ببخشید، میشود میان ذکرهایتان برای من هم دعا کنید؟» زنی این را به دختر نوجوان میگوید. یک نفر میپرسد: «شنبه روز اول ماه رمضان است یا فردا؟» و بعد بحثها شروع میشود. اینها اولین نشانههای ماه رمضان است.
اتوبوس
از خیابانها و کوچهها میگذرد. راه را دوست دارم. مگر زندگی در یک راه عظیم نمیگذرد؛ از لحظه تولد تا رسیدن به عالم دیگر؟ مگر زمان ما را در راه نگه نداشته است؟ نمیگذارد پیاده شویم. یک لحظه هم نمیایستد؛ کجا بودم؟! این قسمت خارج از بحث بود، اما میخواهم بماند. دکمه Delete را استفاده نمیکنم.
در راهم. راه مرا به مقصد میرساند؛ به گزارشم. آنچه را از ماه رمضان کسب میکنم میتوانم نگهدارم؟ لااقل یکی از آنها را؛ میتوانم؟!
الناز محمودی، 15 ساله: برای همیشه؟نه، سخت است. نمیتوانم.
محمدرضا آقایی، 16 ساله: حال و هوای ماه رمضان فرق دارد.
آتوسا، 14 ساله: میتوانم. اگر بخواهم. یک بار هم خواستم و شد. یک رفتار خوب را از ماه رمضان پارسال در خودم پرورش دادم.
ایستگاه
اتوبوس در هر ایستگاه توقف میکند. آدمها میآیند و میروند. صندلیها پر و خالی میشوند و من خیره نگاه میکنم.
نمیتوانم، میتوانم. نمیتوانیم، میتوانیم.
توانستن را صرف میکنم. نمیدانم، من دیگر کم آوردهام. در باره خودم میگویم. چهطور میشود یک عادت را برای یک ماه ترک کنم اما نتوانم دو ماه، سه ماه یا یک سال آن روش را حفظ کنم، عجیب نیست.مثلاً بتوانم فقط همین زبانم را حفظ کنم، از آنچه نباید بگویم.
مریم شریفی، کارشناس و مدرس اخلاق میگوید: «بهترین راه برای بهداشت و حفظ و نگهداری زبان، سکوت است. البته خداوند به انسان قدرت سخن گفتن بخشیده تا به وسیله آن بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند و ارزشهای خود را نمایان کند. منظور، سکوت محض نیست. مدتی سکوت کردن و کم حرف زدن ما را به سمتی میبرد که فقط در مواردی که لازم است حرف بزنیم، از برطرف کردن نیازهای ضروری روزانه گرفته تا صحبت کردن در جمع دوستان یا در اجتماع.»
پل هوایی
ایستگاه پل هوایی؛ همین جا پیاده میشوم. مقصدم آن سوی پل است.
از پلهها که بالا میروم پشیمان میشوم. بهتر بود از زیر پل میرفتم. هوا گرم است و... در ذهنم به خودم غر میزنم. اما باز هم کلمهها و دستگاه حروفچینی مغزم، سراغم میآیند و یادآوری میکنند که غر زدنهای بیجا هم از اخلاقهای بد من بوده که ارتباط مستقیم با زبانم و حرف زدنم دارد.
آنجا، روی پل میایستم. ماشینها به سرعت میروند از شرق و غرب. هر کدام مقصدی دارند و عجلهای؛ از پل که پایین بروم، سوار یکی از این ماشینها میشوم تا به مقصد نهاییام برسم. من هم مثل همه با عجله؛ هر روز همین عجلهها، برای انجام کارها، تکرار میشود و زندگی همین است.
حالا اینجا، در این همهمة صدای ماشینها که زیر پل هوایی میپیچد ، صدای خودم را میشنوم در روزهای قبل، وقتی با دوستم دعوا میکردم. با برادرم شوخی داشتم و با همکلاسیام پچپچ میکردم... نه راضی نیستم. از هیچ کدام از حرفهایم. تو هم اگر به همین یک ماه یا یک هفته قبل برگردی و رفتارهایت را مرور کنی و آنچه را که گفتی زیر ذرهبین ببری و بعد از گفتههایت پشیمان نشوی و از خودت راضی باشی... در این صورت خوش به حالت.
رضا، 16 ساله: این هفته یک جایی خیلی تند حرف زدم، اما باید میزدم. پشیمان نیستم.
باربد، 15 ساله: نه زیاده روی کردم، زیادی شوخی کردم.
آتنا، 14 ساله: حواسم به حرف زدنم هست.
فاطمه، 16 ساله: راضی نیستم. خیلی از حرفها را اصلاً نباید میگفتم.
تاکسی
این تاکسی زرد مرا به مقصد میرساند. آخرین بخش از مسیرم است. صدای اذان ظهر مرا میبرد تا خلوتگاه سحر و جمع سفره افطار.
همسفران من در تاکسی، خیلی زود پیاده میشوند و خیلی زود هم مسافران جدیدی جای آنها را میگیرند. دعوای راننده تاکسی با یکی از مسافرها بر سر پول تمام میشود. حرفهای بدی به هم میزنند. آنها شاید دیگر همدیگر را نبینند. اما حرفهایشان در آن لحظه همه مسافران تاکسی را ناراحت میکند.
زنی کنارم مینشیند. شبیه مادر بزرگم است. رنگ تسبیحش فرق دارد، اما مثل او وقتی ذکر میگوید سرش را کمی تکان میدهد.
به او خیره ماندهام. به من لبخند میزند. عذرخواهی میکنم از خیره ماندنم. به نظرم روزه است. باید پیشواز ماه رمضان رفته باشد. مثل مادر بزرگم.او چند خیابان زودتر از من پیاده میشود. هنوز خیرهام. دیگر او را نمیبینم. دلتنگی میکنم. او را فقط چند دقیقه دیدهام. مادر بزرگم را یک عمر؛ او را خیلی زود فراموش میکنم؛ شاید. اما سکوتش را نه؛ یادم نمیرود.
«دوچرخه»؛ ضمیمه نوجوان همشهری