«ما هندیها میگیم کشمیریها صداقت و راستی رو دوست دارن و با خیانت و نامردی دشمنن.»
بعد قیافه جدی به خودش گرفت و ادامه داد: «این رو آویزه گوشتون کنید.»
وقتی مارک به همراه جونیتا از اتوبوس پیاده میشد این کلمات به یادش آمد. لحظهای نگذشت که دور تا دورشان پر شد از مرد و پسربچههایی که پیشنهاد اتاق خالی به آنها میدادند. مارک آنها را کنار میزد تا راهش را باز کند، در عوض دوستش ایستاد تا با آنها صحبت کند. وقتی بالاخره سر و کله جونیتا از وسط جمعیت پیدا شد مارک با کج خلقی گفت: «واقعاً که!» اما جونیتا تنها نبود، مردی چمدانهای او را حمل میکرد.
جونیتا گفت: «این اکبره. یه خونه قایقی داره...»
یکدفعه مارک پرید تو حرفش: «چند؟»
اکبر گفت: «خیلی مناسب.»
مارک دوباره تکرار کرد: «چند؟»
اکبر گفت: «موقعیت خیلی خوبی داره. با دید عالی به دریاچه "دال".»
مارک ایستاد: «چند؟»
اکبر گفت: «بیستوشیش روپیه. قیمتش خوبه. نه از موش خبری هست نه از سوسک.»
مارک آهسته گفت: «موش؟!»
اکبر گفت: «موش!»
مارک لبخند زد. قیمتش به نظر مناسب میآمد، پرسید: «چهقدر راهه؟»
اکبر به دریاچه نگاه کرد و سرش را خاراند و گفت: «من یه قایق بزرگ دارم.» و به قایقش اشاره کرد.
« کمکتون میکنم تا از گذرگاه رد شید.»
مارک گفت: «خیلی خوب، اما اگه خوشمون نیومد، برمون میگردونی؟»
اکبر گفت: «از خونه قایقی خوشتون میآد، قول میدم.»
تصویرگری: لیدا معتمد
اکبر درست میگفت، مارک و جونیتا از خانه قایقی خیلی خوششان آمد و برای تمام هفته آن را اجاره کردند.
هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدند تا طلوع خورشید از پشت قله پر برف هیمالیا را ببینند و عصرها هم روی عرشه قایق مینشستند و غروب را تماشا میکردند.
مارک گفت: «زندگی یعنی این.»
جونیتا گفت: «دوباره بگو!»
مارک هم تکرار کرد: «زندگی همینه.»
خندة آنها روی آب دریاچه طنین انداخت. پنجمین عصری بود که توی خانه قایقی به سر میبردند. مارک زل زد به آب و یاد اکبر افتاد. او علاوه بر اینکه قایق را به آنها اجاره داده بود برنامه گردششان را هم ترتیب داده بود. توی خرید به آنها کمک میکرد، بهترین رستورانها را به آنها نشان میداد و برایشان آشپزی میکرد.
مارک پرسید: «فردا کِی ما رو میبره بیرون؟»
قرار بود روز آخر، آنها دور دریاچه را با دوچرخه بگردند. جونیتا گفت: «هفت و نیم.»
مارک گفت: «امیدوارم دیر نکنه، مردی که دوچرخه کرایه میده گفت که ساعت هشت اونجا باشیم.»
جونیتا گفت: «اون خوش قوله.»
مارک یاد حرفهای عمه مینا افتاد. سرش را تکان داد و گفت: «آره اون خوش قوله.»
مارک یاد اولین برخوردشان با اکبر افتاد، زیر تیغه آفتاب راه میرفتند و اکبر یک ریز حرف میزد. در باره کشمیر، هند و خانواده و زندگیاش روی دریاچه میگفت. وقتی لبخند میزد، دندان طلایش برق میزد و چشمهایش ریز میشد. یک دفعه پرسید: «چند تا بچه دارین؟» و آنها هم جواب دادند: «هیچی.»
اکبر همینطور که دست توی موهای انبوه و فرفریاش کرده بود و آن را میخاراند، لبخند زد و با غرور گفت: «کشمیریها به بچه اهمیت میدن. من چهار تا دارم. سه تا دختر و یه پسر. اسم اونم مثل من اکبره. » بعد به دریاچه اشاره کرد و ادامه داد: «تو قایق زندگی میکنیم.»
جونیتا پرید: «پسرتون چند سالشه؟»
«شیش سال» و با خنده ادامه داد: «اونم یه روز یه کشمیری قوی میشه. مثل من.»
آن شب هوا طوفانی شد. مارک از صدای آب و جیغ و داد از خواب پرید و با عجله روی عرشه رفت. جونیتا هم آنجا بود. مارک پرسید: «چی شده؟»
«نمیدونم!» و به قایقی که پنجاه متر جلوتر بود اشاره کرد. زیر نور فانوسها که از دور سوسو میزدند مردهایی را دیدند که توی آب میپریدند. زنها جیغ میزدند. از دست آنها کاری برنمیآمد، هر دو تو رفتند و توی رختخوابهایشان دراز کشیدند. مارک از شدت ناراحتی بالش را روی گوشهایش فشار میداد. آن شب را با کابوس به صبح رساندند.
روز بعد ساعت هفتونیم صبح، مرد دیگری جای اکبر آمد و آنها بدون هیچ پرسشی ردش کردند. تمام طول روز از اکبر خبری نشد. بالاخره ساعت یک به قایق برگشتند و برای ناهار به رستورانی رفتند. در آنجا خانمی استرالیایی با آب و تاب و با لحنی که ناراحتی و اضطراب در آن موج میزد، ماجرای شب پیش را تعریف میکرد: «یه پسر بود. شیش ساله. طفلک تو خواب راه میرفت که یه دفعه از قایق پرت شد. علفهای هرز دور پاش پیچیده بود...»
مارک و جونیتا بههم نگاه کردند. پسر اکبر هم شش ساله بود. جونیتا گفت: «بریم ببینیم میتونیم پیداش کنیم.» آب دریاچه ناآرام بود و انگار همه چیز در غم فرو رفته بود. آنها اکبر را پیدا کردند. موهایش را از ته زده بود. عزادار بود. زنها لباس سیاه پوشیده بودند. مارک و جونیتا جلو رفتند.
اکبر پرسید: «چرا نرفتید با دوچرخه اطراف دریاچه دور بزنید؟ پسر عموم رو که فرستاده بودم.»
جونیتا گفت: «ولی ... ما اون رو نمیشناختیم.»
اکبر سرش را تکان داد: «برام کاری پیش اومد.»
مارک آرام گفت: «متأسفم. نمیدونیم چی بگیم.»
اکبر گفت: «بهتره چیزی نگید. فکر نمیکنم شما بتونید بفهمید. خیلی غمانگیزه، طفلکی!»
عصر همان روز هر سه روی عرشه خانه قایقی بودند. اکبر گفت: «امروز آخرین روزیه که شما اینجایید و هنوز اون طرف دریاچهرو ندیدید. شما را با قایق میبرم.»
حرکت کردند، مدتی نگذشت که به خانه قایقی اکبر رسیدند. چهار تا بچه برای آنها دست تکان میدادند. پسر بچهای جلو دوید. اکبر به او گفت: «به مادرت بگو شام دیر میآم.»
مارک با تعجب پرسید: «پسرتون بود؟! اکبر کوچولو؟!»
مرد با غرور به نشانه مثبت سرش را تکان داد. جونیتا گفت: «اما... اما شما عزادارین و موهاتون رو به نشونه سوگواری از ته زدین!»
اکبر به سرش دست کشید و لبخند زد. بعد چهرهاش باز شد و با خنده گفت: «شپش! از دستشون راحت شدم! سرم همیشه میخارید. حالا دیگه نه از مو خبری هست نه از شپشهای موذی!»