پدرم همیشه فکر میکرد کاسبهای محل عاشق پول هستند و برای همین است که همیشة خدا درِ مغازههاشان باز است و سرمایهشان را توی آنها سرازیر میکنند. اما آنها کاری با پیشرفت فرهنگ و تمدن نداشتند و اصلاً هم دراین باره چیزی به گوششان نخورده بود! فقط به شایعه پراکنی و حرف زیادی زدن دلخوش بودند! پدرم میگفت اگر من توی یک زمین بی آب و علف یا توی مرغزاری چادر میزدم، از همسایههای وحشیام بیشتر خیر میدیدم تا از این آقایان!
وقتی پدرم به اوج صحبتهاش میرسید، نیاز شدیدی به یخ پیدا میکرد؛ چند لیوان آب یخ! او حتی گذراندن یک روز بدون آب یخ، خصوصاً موقع غذاخوردن را تصور نمیکرد! در این مورد هیچ مشکلی در خانه نداشتیم، چون همیشة خدا یک پارچ گنده آب یخ کنار دستش بود و وقتی سرکار میرفت، یک قمقمة بزرگ را پر از یخ میکرد و با خودش میبرد و یخها در طول روز کمکم آب میشدند و آب یخ او را آماده میکردند.
پدرم میگفت آب، آن هم یخش بزرگترین نعمتی است که خداوند به ما داده و باید نه تنها در آن، بلکه در تمام نعمتهای خدا صرفه جویی کنیم.
مادرم فکر میکرد که پدرم به این موضوع وسواس پیدا کرده و دستبردار هم نیست و باید هرطوری شده با آن بسازد. یک تابستان پدرم هوس کرد روزهای گرم را در دهکدة «ایروینگتون» بگذرانیم. برای همین یک خانه با تمام وسایل زندگی اجاره کرد. خانه، باغ و اصطبل داشت و دو جریب جنگل اطرافش بود. پدر هر روز با قطار به سرکارش میرفت و موقع برگشتن هم خرید روزانه را میکرد که معمولاً یک سبد پر از هلو و یک پاکت از قهوة مورد علاقهاش بود. همه چیز خوب و باب میل پدرم بود تا اینکه یک روز از مردی که برایمان یخ میآورد خبری نشد.
هوا حسابی گرم بود و اسب او هم خسته. نمیتوانست بار سنگین یخ را تا بالای تپهای که خانة ما آنجا قرار داشت، بکشد. خلاصه بابا یخی نیامد!
پدرم در شهر بود و ما هم به تکاپو افتاده بودیم تا این مشکل را حل کنیم. از بخت بد نه تلفنی تو دهکده بود و نه موتوری تا هرجوری شده پیش از آمدن پدرم یخ تهیه کنیم. برای همین مادرم پی درشکهچی، «آقای مورگان» فرستاد. بالاخره درشکه آمد. من و آقای مورگان سوار درشکه شدیم و یابوی بیچاره، «برونی» هم خر خر کنان درشکه را می کشید.
آفتاب با تمام توانش به کلههای ما میتابید. خیس عرق شده بودیم. با هزار بدبختی و هنهن خودمان را به اولین مغازة یخ فروشی شهرکی که در نزدیکی خانهمان بود رساندیم. مغازهدار که روی صندلی یک وری شده بود و چرت میزد، با صدای من از جایش پرید و خواب و بیدار، به حرفهایم گوش داد و همانطور که دهندره میکرد، گفت که درِ صندوق یخ قفل است و کلید پیشش نیست. اما به من قول داد هرکاری میتواند برایم بکند.
از او تشکر کردم و به طرف درشکه رفتم. برونی کلهاش آویزان بود و از گرما کرخت شده بود. مورگان هم رفته بود تا آبی به سر و رویش بزند. وقتی آمد سوار درشکه شدیم. نسیم داغی میوزید و گرما بیداد میکرد. به طرف دهکده رفتیم.
مادر توی میدان ده نشسته بود و انتظار ما را میکشید. به او گفتم که یخ میرسد و باید منتظر بمانیم. بعدازظهر طولانی و خستهکنندهای بود. ساعت پنج برونی را یراق کردیم و با درشکهچی به دهکده برگشتیم. بایستی خودمان را به قطار پدر میرساندیم و خبر ناخوشایند نبود پارچ آبیخ کنار شامش را به او میدادیم.
دهکده در خواب فرو رفته بود. وقتی پدرم رسید و از ماجرا با خبر شد، گفت: «دیگه وقتشه که همه بیدار شن! روز خیلی گرمی رو تو اداره گذروندم. شهر از کویر داغتر بود!»
پدر به سرعت خودش را به دکان یخ سازی رساند و بعد از چند دقیقه با کارگر آنجا بیرون آمد. با او بحث میکرد که چرا امروز برای ما یخ نیاوردهاید و مقصر شما هستید. کارگر یخ ساز هم که زیر لب غرغر میکرد اسب کارگاه را آماده کرد و یک نفر دیگر را هم صدا زد تا برای آوردن یک قالب بزرگ یخ از سردخانه به او کمک کند. کارگر یخسازی به پدرم گفت که تا شام خیلی مانده و حتماً یخ را تا آن موقع دم در خانه تحویل میدهد. پدرم انگشتش را به سمت او تکان داد و گفت: «رأس ساعت شیش و نیم.» و بعد به سمت قصابی رفت.
قصاب به اتفاق شاگردش صندوق بزرگی را که دورش پارچه پیچیده بودند، حمل میکردند و از مغازه بیرون میآمدند.
توی صندوق چیزی نبود جز یک قالب یخ گنده! صندوق را توی درشکه گذاشتند.
من و پدر سوار شدیم و درشکهچی هم افسار اسب را گرفت و راه افتادیم. چند تا ساختمان آن طرفتر مغازة لوازم خانگی بود. درشکه به دستور پدرم ایستاد. من و او پیاده شدیم و رفتیم توی مغازه. نمیخواستم حتی برای یک لحظه هم شده سخنرانی پدرم را از دست بدهم! پدر تمام یخچالهای مغازه را یکییکی با دقت نگاه کرد و بزرگترینش را انتخاب کرد و به صاحب مغازه که با لبخند به ما نگاه میکرد، گفت: «من به دو شرط این یخچال رو میخرم: یکی اینکه قبل از شام دم در خونه تحویل بدین و...» و صاحب مغازه هم میگفت که این غیر ممکن است. فردا صبح برایتان میآوریم. پدر هم در جواب با سماجت گفت: «نمیشه! ما از این حرف مرفا نداریم. همین امروز سر ساعت شیش و نیم! دیگه وقتی برای تلف کردن نداریم، همینه که میگم.»
بالاخره مغازهدار قبول کرد. پدر ادامه داد: «و دومین شرطم اینه که یخچال باید پر از یخ باشه!»
صاحب مغازه گفت: «ای آقا، من که یخ ساز نیستم.»
پدر گفت: «خب، پس اگه اینطوره منم یخچال رو نمیخوام.»
صاحب مغازه گفت: «اما جناب! این یخچال عالیه...» و پدرم هم ادامه داد: «جانم، برای همینه که اوضاع شما کاسبها کساده! تن به کار نمیدین. باید ببینین مشتری چی ازتون میخواد و جلبش کنین. آخه یخچال بدون یخ معنی داره؟! همه یخچال رو با یخش میشناسن. اونوقت تو میگی من یخساز نیستم؟!»
بعد از کلی کلکل بالاخره طرف قبول کرد که یخچال پر از یخ را رأس ساعت شش و نیم دم در خانه تحویل بدهد.
با پدر به سرعت راهی خانه شدیم. انگار طوفان کمبود یخ کمکم داشت فروکش میکرد. برونی بیچاره بهزور و هنهن کنان از تپه بالا میرفت و یخی هم که توی صندوق بود کَمکی آب شده بود و از این طرف گاری به آن طرف سُر میخورد. من و پدر سعی میکردیم آن را محکم نگه داریم، اما خب، خیلی سخت بود. سربالایی تپه و چلپ چلپ آب و سنگینی صندوق پر از یخ مانع میشد. بالاخره هرطوری که بود، به خانه رسیدیم. مادرم از اینکه امشب هم میتواند سر میز شام، کنار دست پدرم یک پارچ گنده آب بگذارد، آرام و خوشحال به نظر میرسید. چیزی نگذشت که سر و کلة کارگر یخ ساز، عرق ریزان و هنهنکنان پیدا شد. مادرم به استقبالش رفت و غُرغُرکنان گفت: «از صبح تا حالا منتظرت بودم! پس کجا بودی؟!»
یخساز گفت: «خب حالا چهقدر یخ لازم دارین؟»
مادرم گفت: «فعلاً که نمیخوایم. شوهرم امروز کلی یخ آورده. خونه دیگه جای صندوق یخ نداره!»
یخساز به شاگردش نگاه معنیداری کرد و شاگردش هم دهنش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما هیچی نگفت. پدر سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «وینی، صد پوند بهش بده. اشکال نداره. یه صندوق دیگه هم توراهه!»
انگار پدر همه را سرکار گذاشته بود تا تلافی بی مسئولیتی یخ ساز را در بیاورد.
تازه سر سفرة شام نشسته بودیم که صندوق یخ جدید از راه رسید.
مادر که جوش آورده بود، غرغرکنان گفت: «آخه من این همه یخ رو کجا جا بدم؟»
پدرم خندهای موذیانه کرد و مادرم هم از عصبانیت منفجر شد! جر و بحث بالا گرفت. من و داداشم به طبقة بالا رفتیم و تمام در و پنجرهها را بستیم و سرمان را زیر بالش کردیم.
جالب اینجا بود که پدر آرام بود و اصلاً ککش هم نگزید، چون پارچ گندة آب یخ کنار دستش بود. بعد برای خودش قهوه ریخت و رفت تو ایوان نشست. همان موقع سر و کلة درشکة حمل لوازم خانگی پیدا شد و ما با صدای پدر بیرون دویدیم.
پدرم بلند گفت: «انگار یک ساعتی تأخیر داشتین؟!» و طرف هم لبخند به لب عذر خواست.
مادرم هاج و واج به یخچال بزرگی که وارد خانه میشد نگاه میکرد. پدرم با خنده گفت: «خدا هم به آدم عقل دادهها. باید از اول فکرشرو میکردیم! حالا بچهها برین یک کمی دیگه برام آب یخ بیارین!»