انگار چیزی جدا افتاده باشد. انگار چیزی کم شده باشد. انگار جای چیزی خالی است در خودم، در جانم. انگار تکهای از مرا، تکهای از روحم را از من دریغ کردهاند.
جانم دیگر بال ندارد. بالش شکسته است. همین است که نمیتواند پرواز کند و دنبال آسمان برود. جانم گیر کرده است میان قفس. قفسی شیشهای که دیده نمیشود اما حسش میکنم.
جانم سنگ خورده است. بالش درد میکند. به بادبادکها غبطه میخورد. غروبها میایستد پشت پنجره و غرق در خیال میشود. پرندههایی که اوج میگیرند. بادبادکهایی که پرواز میکنند. قطارهایی که سوت میکشند و به سرزمینهای خیلی دور میروند. جانم به تمامشان فکر میکند.
همین است که خوابهایم پریشاناند. روحم در تنم گیر افتاده است و هرچه گریه میکند نمیتواند پرواز کند.
جانم باید برود. باید شبها از تنم جدا شود و اوج بگیرد. برود به آسمان. برود به دریا. به یک جای دنج. به خیابان محلهی قدیمیام. به دیدار کسی که دلم برایش تنگ شده است. اصلاً وقتی دلم از غصه خوابش نمیبرد جانم باید به دیدار خدا برود.
بال روحم زخمی شده است. همین است که حال خوبی ندارم. چرا که زمانی طولانی است که جانم نمیتواند پرواز کند و از خدا خبری برایم بیاورد.
خوابهایم پریشاناند و محدود شدهاند به خودم. در خوابهایم گریه میکنم و دنبال چیزی میگردم. در خوابهایم همیشه میروم اما به آخر نمیرسم.
این روزها روحم دلش گرفته است انگار. حوصله ندارد. بیقرار است. بهانه میگیرد. تنهاست. باید کاری کنم. باید رؤیایی از خدا به امانت قرض بگیرم یا اینکه رنگ آسمان را به یاد بیاورم. باید مرهمی پیدا کنم. مرهمی از جنس خدا. باید به خدا برگردم. شاید خدا در کولهبارش بالی برای پرواز داشته باشد.