از وقتی پسرش سر کار رفته بود، مردم ده، خوشحالی پیرزن را به وضوح در چهرهاش میدیدند.
همیشه به پسرش افتخار میکرد و برایش آرزوهای زیادی داشت.
وقتی به محل سکونت پسرش رسید، زمینی دید پر از تیرآهن و اتاقی که بیش از 10 سکنه داشت.
و وقتی مجبور شد شب را در پارک نزدیک آنجا صبح کند، فهمید که برای اجرای تصمیمها و آرزوهایش به زمان زیادی نیاز دارد.