دست او روی گوشش بود، گویا با تلفن همراه حرف میزد.
شنیدم که میگفت: بارها بهشان گفتم که حالم خیلی خوب است و اجازه دهید مرخص شوم، اما باور نمیکردند و باز هم روزی یک مشت قرص آرام بخش میدادند. بالاخره امروز از آن جا فرار کردم.
وقتی نگاه تعجب زدهام را دید همان دستی را که روی گوشش بود به طرفم آورد و غیرمنتظره با من دست داد.
چیزی دستش نبود. خندید و دوباره دستش را نزدیک گوشش برد. در حال دور شدن بود که میگفت: باور کن حالم خیلی خوب...