شهید علی رضا موحد دانش از فرماندهان دوران دفاع مقدس و لشکر 10 سید الشهدا بود که به عنوان یک بسیجی ساده در منطقه حاج عمران به تاریخ 13 مرداد 1362 به شهادت رسید. در مورد شهید موحد دانش متاسفانه مطالب زیادی گفته نشده و آن مقداری هم که در دسترس هست از زاویه دید هم رزمان و دوستان وی خاطراتی مطرح شده است.
همسر این شهید خانم «ام سلمه مولایی» بعد از سی سال که از شهادت همسرش میگذرد این نخستین بار است که خاطراتش را از زندگی مشترک با شهید موحد دانش بیان میکند. روایت روزهایی که شاید تعدادش زیاد نباشد اما چنان برکتی داشته که هنوز به عنوان بهترین روزهای زندگی خانم مولایی محسوب میشود. از شهید موحد دانش دختر خانمی به نام فاطمه به یادگار مانده که افتخار داشتیم در این مصاحبه خدمت ایشان هم برسیم.
*دختری که به ازدواج علیرضا موحددانش درآمد
از من خواستید در مورد دورانی که با علی زندگی مشترک داشتیم برایتان صحبت کنم. باید این نکته را تاکید کنم که تنها یکسال از ازدواج ما میگذشت که شهید موحددانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعا ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم. و با گذشت سی سال از آن روزها طبیعی است خاطرات زیادی از آن دوران شیرین در ذهنم نمانده باشد.
بنده «امسلمه مولایی» متولد بهمن سال 1341 در محله شمیرانات، میدان اختیاریه تهران هستم. البته اصلیت ما طالقانی است. پدرم یونس علی کارمند صنایع دفاع بود و و مادرم هم خانه داری میکرد، البته ایشان تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود که به نسبت زمان خودش تحصیلات خوبی بود.
خانواده ما 8 فرزند داشت، 5 پسر و 3 دختر. من فرزند 5 بودم. برادرم سیروس هم به درجه شهادت نائل آمد. توانستم در منزل پدرم دیپلمم را هم بگیرم اما میلی برای ادامه تحصیل نداشتم.
*وضعیت سیاسی و مذهبی خانواده
خانواده ما به لحاظ اعتقادی جزو قشر مذهبی سنتی محسوب میشدند و علی رغم ممنوعیتهای دوران طاغوت هر دو مقلد امام خمینی بودند ولی صدایش را جایی در نمیآوردند.
سیروس همان برادرم که به شهادت رسید بیشتر سرش برای برخی مسائل درد میکرد و کتابهایی را در خانه نگه میداشت که ممنوع بود. او با قم هم ارتباطاتی داشت. البته ما این را بعد از شهادتش فهمیدیم چون اسمش را هم به محمد تغییر داده بود.
ما در خانههای سازمانی در شهرک نوبنیاد که برای ارتش بود ساکن بودیم. به همین دلیل پدرم که به نوعی نظامی محسوب میشد نگران کارهای سیروس بود.
به یاد دارم که برادرم در تظاهراتها شرکت میکرد، هرچند ما خیلی متوجه کارهایش نبودیم و فقط از شب دیرآمدنهایش چیزهایی را حدس میزدیم. پدرم ازش میپرسید چرا دیر آمدی؟ میگفت: خیالتان راحت من جای بدی نمیروم. بعد از چند سالی به خاورشهر نقل مکان کردیم.
*صحبتهای سیاسی در دوران طاغوت
پدرم گاهی از برخی مسائل مثل جریانات سال 42 حرفهایی میزد ولی تاکید داشت جایی مطرح نکنیم. به واسطه تقلید خانواده از امام به تبع ما با نام ایشان آشنا بودیم. ولی متوجه بودیم نباید جایی نام ایشان را ببریم به خصوص در مدرسه که آن هم برای ارتش و مختلط بود. آمریکاییهای زیادی در شهرک ما ساکن بودند و جو کاملا غیر مذهبی بود.
در مدرسه ما عده ای از دانش آموزان از قشر ثروتمند بودند و از همه لحاظ با ما فرق داشتند. آنها همیشه ما را به خاطر حجاب مان و روسری ای که سر میکردیم تمسخر میکردند. این برای ما خیلی عذاب آور بود.
آنها هر روز از بوفه مدرسه ساندویچ میخریدند اما ما همان نان و پنیر ساده را از خانه می آوردیم. خوب پدر من با حقوق کمی که میگرفت و تعداد زیاد اعضای خانواده توان دادن پول تو جیبی زیاد را به ما نداشت و این تفاوت ها به خوبی حس میشد.
درآمد ماهیانه پدرم به عنوان یک کارمند ساده که آن زمان به افزارمند معروف بودند 1500 تومان بود در حالی که ایشان تا 12 شب کار میکرد.
پدرم تمایلی برای ورود به فعالیتهای سیاسی نداشت و معتقد بود همین که بتواند شکم ما را سیر کند کفایت میکند. به برادرانم هم سفرش میکرد و میگفت: من خودم چند مرتبه دیدم که ماموران رژیم میریزند در خانه کسی و بی رحمانه دستگیرش میکنند.
*پرده گوش برادرم بر اثر سیلی معلمش پاره شد
من خودم به لحاظ شخصیتی میتوانم بگویم نه آرام بودم و نه خیلی شیطان. گاهی با پسرهای کلاس همدست میشدیم برای اینکه به قول معروف حال معلممان را بگیریم. خوب فرقی که آنها بین ما و فرزندان ثرتمندان میگذاشتند برای ما اذیتکننده بود. مثلا ما را کتک میزدند و آنها را اصلا. یکبار در حیاط برادرم را که یکسال از من کوچکتر بود دیدم متوجه شدم از گوشش خون می آید، ماجرا را که پرسیدم گفت: معلمم زده تو گوشم. آنقدر محکم زده بود که پرده گوشش پاره شد.
همانطور که گفتم تفاوتها زیاد بود. هیچ وقت در کنار دانشآموزان پولدار نمینشستیم، آنها همیشه ردیف جلو بودند و ما عقب بودیم. اینها همیشه برای ما حسرت بود که چرا باید این تفاوتها باشد.
*فضای سیاسی در مدرسه
در جامعه فضای خفقان آلود کاملا مشخص بود. مثلا معلمهایی را به مدارس میآوردند که سیاسی نباشند، آقایان کرواتی و خانمهای بی حجابی که مطیع شاه بودند انتخاب میشدند. زمانی که رفتیم خاور شهر در مدرسه آنجا چند معلم داشتیم که به محض زدن حرفهایی علیه رژیم اخراج شده بودند.
یک معلم آمار داشتیم که خودش حرفی نمیزد ولی اگر بحثی پیش میآمد حرفها و مواضع بچهها را میشنید. مثلا میگفت الان بحث آزاد است اما خودش بیطرف بود و وارد نمیشد. گاهی یکسری از دانشآموزان به دفتر شکایت میکردند که این آقا جو کلاس را شلوغ میکند و به جای درس دادن بحث راه میاندازد ولی خب به صورت جدی برخوردی نکردند.
ما مدیران خیلی سرسختی داشتیم که یکدفعه میآمدند در را باز میکردند که ببینند معلم چه میگوید. داشتیم کسانی که بروند و خبر دهند و همه چیز را بگویند ولی باز هم در را باز میکردند تا ببینند مطالب درسی مطرح میشود یا غیردرسی.
*مادرم میگفت اگر در همین خط بمانید من را دعا میکنید
پدرم بیشتر وقتش صرف کار کردن میشد و امرار معاش. مادرم تربیت ما رو به عهده داشت و به شدت به مسائل دینی ما اهمیت میداد. مثلا ممکنه خیلی از بچه ها در اوایل سالهای تکلیفشان نماز را درست نخوانند یا برای نماز صبح بیدار نشوند، برای ما هم صبح بیدار شدن سخت بود ولی مادرم برای نماز صبح بیدارمان میکرد و میگفت: یک زمانی اگر در این خط باشید من را دعا میکنید که نمازهایتان قضا نشده است. و ما هیچ وقت نماز و روزهمان قضا نمیشد و همه اعضای خانه روزه میگرفتیم و نماز میخواندییم. البته ما همه چیزمان را از هر دو بزرگوار داریم یعنی هم پدر و هم مادر. لقمه حلال پدرم یک دنیا ارزش دارد، ایشان به رعایت حلال و حرام به شدت مقید بود و همیشه به ما میگفت: از دست هر کسی چیزی نخورید.
*تاثیر پذیری از محیطی که بوی اسلام نداشت
من یک دختر نوجوان بودم و در آن سن طبیعی است که تحت تاثیر محیطم قرار بگیرم. خوب در آن دوره اوضاع به لحاظ دینی بسیار خراب بود و من هم دوست داشتم مثل بعضی از دوستان که حجاب نداشتند لباس بپوشم برای همین مادرم دائم تذکر میداد که رو سریات را بکش جلو. البته بعد از پایان دوران ابتدایی صحبتهای برادرم سیروس که از رعایت حجاب و اینکه اگر خودمان را نپوشانیم گناه کرده ایم بسیار برایم قابل قبول بود و از همان موقع دیگر چادر و مقنعه را لحظه ای جلوی نامحرم از سرم بر نداشتم. خیلی از مسائلی که باعث آگاه شدنم شد را مدیون سیروس هستم او خود نوارهای آقای حجازی را گوش میداد و مطالعه داشت و ما را هم روشن میکرد و میگفت راه و چاه چیست.
*17 شهریور 57 و آهی که از نهاد سیروس برخواست
اوایل انقلاب پدرم اجازه نمی داد ما در تظاهرات شرکت کنیم ولی برادرهایم میرفتند و شبها دیر میآمدند، ایشان با برادرهایم مخالفت میکرد اما آنها میگفتند ما راهمان را انتخاب کردیم و میرفتند و شبها ماشین پیدا نمیکردند و مجبور بودند پیاده از خیابان شهدا تا خاورشهر بیایند. ما هم دوست داشتیم برویم ولی پدرم نمیگذاشت.
حتی روز 17 شهریور به خاطر مخالفتهای پدر سیروس نرسیده بود در تظاهرات شرکت کند و همیشه میگفت: من نرسیدم و لیاقت نداشتم، هر چیزی سعادت میخواهد. البته وقتی پدرم از خانه رفت آنها سریع خودشان را رساندند ولی همه چیز تمام شده بود. ما معمولا خبرها را از طریق همسایهها میفهمیدیم.
*پدرم تلویزیون را قفل میکرد و کلید را با خود میبرد
از زمانی که خیلی بچه بودم یک رادیوی کوچک داشتیم که قصههای شب را گوش میدادیم. یک نفر هم به پدرم بدهکار بود که به جای بدهیاش به پدرم یک تلویزیون قدیمی کمدی داد. خب برنامه های رادیو و تلویزیون آن زمان چیزی نبود که به درد بخورد. حتی خیلیها اصلا اجازه نمی دادند وارد خانه شان شود. پدرم هم که از این موضوع خبر داشت صبحها که میرفت در تلویزیون را قفل میکرد و کلیدش را با خود میبرد، فقط خودش اخبار را میدید و نمیگذاشت ما آهنگ و موسیقی و فیلم ببینیم. یک همسایه طبقه پایین داشتیم و میرفتیم پایین سریال «مراد برقی» را که آن سالها خیلی معروف بود میدیدیم. پدرم هم میگفت: این ها اشکال ندارد نگاه کنید و حتی خودش سریالهای خانوادگی را روشن میکرد و با هم نگاه میکردیم و بعد خاموش میکرد. تلویزیونمان سیاه و سفید بود.
*شاه رفت!
فرار شاه را از تلویزیون دیدم. همه خوشحال بودیم که چنین رژیمی از بین رفت. از بابت رفتنش ذوق میکردیم. پدرم میگفت: اگر امام بیاید دیگر غصهای نداریم و اگر نیاید معلوم نیست چه میشود. ایشان چپی ها و توده ای ها و کمونیست ها را می شناخت و می ترسید آنها قدرت را به دست بگیرند. او جنگ جهانی و آن گرسنگیها را دیده بود، میگفت: اگر اینها بیایند وضع ما تغییر نمیکند.
در خانه راجع به مصدق و شهید مدرس گاهی صحبت میکرد. از قدیمیها و شرایط زندگی خیل سخت میگفت که نان نداشتیم بخوریم، چادرها را از سر میکشیدند و کسی جرات نداشت بیاید در خیابان. رضاه شاه چه کرده و زمان جنگ بر سر یک لقمه نان چه میکردند.
*امام آمد!
12 بهمن 57 روز ورود حضرت امام با ما با خانواده تا قسمتی از مسیر بهشت زهرا را با اتوبوس رفتیم و بقیه راه را پیاده طی کردیم برای استقبال از ایشان. البته پدر و مادرم نیامدند. آن روز ما به دلیل ازدحام جمعیت موفق نشدیم ایشان را ببینیم. بعد از مراسم هم پیاده برگشتیم. پدرم که از طریق تلویزیون ورود امام را دیده بود میگفت یکدفعه وسط سخنرانی ایشان برنامه قطع شد که این موضوع خیلی او را نگران کرده بود.
*مادرم میگفت دختر باید خیاطی بلد باشد
به سن نوجوانی که رسیدم کتابهای شهید مطهری را میخواندم، کتاب «فاطمه فاطمه است» دکتر شریعتی را هم مطالعه کرده بودم. در جمع دوستان صحبت میشد و عقاید شهید مطهری و شریعتی را میگفتیم. برادر بزرگم در این مجالسها شرکت میکرد و بعد از شهادت برادرم سیروس، برادر بزرگترم بیشتر با ما صحبت میکرد. پدرم یک مقدار برای بیرون رفتن ما سختگیر بود. در شهرک کانون انجمن اسلامی راه انداخته بودند که برادرم مسئولش بود، به همین دلیل پدر اینجا را اجازه میداد و ما میرفتیم و بحثها آنجا میشد، آن زمان دبیرستانی بودم و از طریق برادرم با مسائل روز آشنا میشدم.
البته مقداری از وقت آزادم را مادرم توصیه میکرد خیاطی هم بکنم، ایشان میگفت دختر باید خیاطی یاد بگیرد که من هم استعداد نداشتم و هیچ وقت نیاموختم. یاد نگرفتم.
*برپایی انجمنهای اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب همانطور که گفتم پاتوق ما انجمن اسلامی در شهرک خاورشهر بود. پایین مسجد شهرک سالن داشت و فیلم پخش میکردند. یکسری مستند بود و یکسری هم فیلمهای سیاسی مثل گوزن پخش میکردند. بچهها را اردو به کوه میبردند و کلاس قرآن داشتیم، فضا دیگر، فضای مذهبی بود.
*قرار شد اگر درس نخواندیم شوهر کنیم
بعد از انقلاب و تاسیس سپاه و آشنایی با خیلی از مسائل دوست داشتم همسرم یک انسان انقلابی و سپاهی باشد. پدرم هم میگفت: اگر میخواهید درس بخوانید اشکالی ندارد، ادامه دهید وگرنه اگر یک خواستگار خوب آمد شوهر کنید. وقتی هم کسی میآمد خواستگاری پدرم اصلا چیزی نمیگفت و میگذاشت در اختیار خودمان. الان که فکر می کنم باید بگویم دخترهای آن زمان به فکر شکل و قیافه نبودند. همدورههای خودم فکر این نبودند که تیپ و شکل همسرشان فلان مدل باشد. شاید از لحاظ مالی دوست داشتیم پولدار باشد چون در خانوادهای زندگی کرده بودیم که از لحاظ مالی ضعیف بودند، دوست داشتیم با کسی ازدواج کنیم که از لحاظ مالی تامین بشویم. ولی یکی خودم از ملاکهایم مذهبی بودن مهم بود.
دوست داشتم شوهرم سپاهی باشد چون بچههای سپاه آن زمان مخلص بودند. سیروس سال 58 وارد سپاه شد و سال 59 شهید شد. شهادت هم برادرم رویم خیلی تاثیر داشت.
*اولین شهید شهرک خاور شهر برادرم بود
سیروس حدود چهار ماه بود که وارد سپاه شد و جنگ هم آغاز شد. یک روز آمد خانه خداحافظی کرد و گفت: من میخواهم بروم جنگ و مشخص نیست کجا بفرستنمان، اگر شد نامهای برایتان میفرستم و اطلاع میدهم اما اینقدر زود به شهادت رسید که فرصت نامه نگاری پیش نیامد. او در 8 بهمن سال 59 در سر پل ذهاب شهید شد.
*وقتی مادر نیست خانه جای ماندن ندارد
سیروس واقعا خلقش با همه ما فرق داشت. علاقة شدیدی هم به مادرم داشت، یعنی میآمد مادرم در خانه نبود میزد بیرون میگفت: مامان نیست نمیشود خانه ماند و از در میآمد اول مادرم را صدا میزد. خیلی وابستگی شدید داشت و پدرم حتی گاهی اعتراض میکرد و میگفت: من پدرم نیستم؟ فقط مامان! برادرم میگفت: شما سرور هستید. احترام خاصی به پدر و مادرم میگذاشت. قبل از رفتنش برای مادرم صحبت کرد و گفت: هر چند لیاقت ندارم شهید شوم ولی آنجا جلو خیرات نمیکنند و شاید تیری به من خورد، رفتنم با خودم است ولی برگشتنم با خدا، شما باید همه این چیزها را تحمل کنید. مادرم گریه میکرد ولی پدرم خوددار بود. مادرم میگفت: تو از الان این چیزها را به ما میگویی که چه شود؟ سیروس میگفت: چون هیچ چیز معلوم نیست. پدر و مادرم پذیرفتند ولی فکر نمیکردند اینقدر زود شهید شود. و واقعا برای خانواده و به خصوص مادرم شوک بزرگی بود.
*دایی یکدفعه گفت: سیروس شهید شد!
وقتی سیروس شهید شد همسایه ها اول متوجه شده بودند. خواهر بزرگترم گفت: من رفتم بیرون احساس کردم اتفاقی افتاده است، همسایهها طور خاصی حرف میزدند من را میدیدند پچ پچ میکردند. فکر میکنم یک اتفاقی افتاده. نزدیک غروب بود که دایی بزرگم صادقعلی آمد خانه ما، خیلی گرفته بود و گفت: سلام خواهر. مادرم که دید تنهاست پرسید چرا بچهها را نیاوردی؟ گفت: من میخواهم بروم مسجد گفتم: بیایم یک سری هم به شما بزنم. بعد نشست و بلافاصله شروع کرد به گریه کردن. گفتیم: دایی چه شده؟! با گریه بلند ناگهان گفت: سیروس شهید شد. همه مبهوت شدیم و مادرم هم بیهوش شد، ایشان ناراحتی قلبی داشت. پدرم گفت: بابا این چه طرز خبر دادن است؟! تو از کجا خبر داری؟ ایشان گفت: همه میدانند و از من خواستند به شما بگویم. مادرم را به هوش آوردیم و شروع کرد به گریه کردن. شهدا را میدان ارک تشییع میکردند.آن زمان اوایل جنگ بود و چون زیاد شهید نداشتیم هر کس که به شهادت میرسید نامش را در روزنامه میزدند. نبود. روزنامه را آوردند و ما دیدیم که اسم برادرم را نوشتهاند.
جنازهاش 15 روز بعد در میدان ارک به همراه 9 شهید دیگر تشییع شد. البته سر خاک رفتیم ولی آنجا اجازه ندادند جنازه را ببینیم و گفتند: شلوغ است و فقط سر خاک در تابوت را باز کردیم و دیدیمش.
*پیری پدر بعد از شهادت پسر
شهادت سیروس برای خانواده خیلی سخت بود به خصوص وقتی ناراحتی پدر و مادرمان را می دیدیم. ش را ببیند. مادرم خیلی بیقراری میکرد و گاهی با خودش روضه میخواند و در تنهایی ریه میکرد، ایشان سعی میکرد جلوی ما گریه نکند. سیروس شهید آن شهرک بود و ما آمادگی نداشتیم برای همین به ما خیلی سخت گذشت. پدرم اصلا خورد شد، انگار یک گرد پیری روی او آمد و بیشتر آسیب دید و پیر شد. مادرم شب های جمعه قورمه سبزی غذای مورد علاقه سیروس را درست می کرد و خیرات می داد.
*از خانه ما برو بیرون
دو روز بعد از شهادت برادرم یکی از آشناها که همیشه بر علیه انقلاب و جنگ حرف میزد وقتی خانهمان پایش را گذاشت مادرم گفت: برو بیرون، حالا آمدی که چه؟ وقتی در جمع بودیم عده ای به پدرم میگفتند: چرا گذاشتی بچهات برود و کشته شود. پدرم میگفت فرزند من نرود چه کسی از اسلام دفاع کند؟!