شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶ - ۱۵:۳۲
۰ نفر

ابوالقاسم عاطف: وقتی در آسایشگاه به دیدنش رفتم، ساکت و آرام روی صندلی نشسته بود.

دکترش می‌گفت: او به بیماری آلزایمر مبتلاست. کسی را نمی‌شناسد و نزدیکانش را از یاد می‌برد. مدتی مقابلش نشستم، خیره خیره مرا نگریست.

حرف‌هایی می‌زد که برایم مفهوم نبود. برای اینکه با او ارتباطی برقرار کرده باشم سرم را به عنوان تأیید سخنان نامفهومش تکان می‌دادم.

زمان خداحافظی فرا رسید، بهانه‌ای آوردم تا آنجا را ترک کنم. بلند که شدم گفت: پسرم می‌روی؟

و چشمانش پر از اشک شد.

کد خبر 29844

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز