دکترش میگفت: او به بیماری آلزایمر مبتلاست. کسی را نمیشناسد و نزدیکانش را از یاد میبرد. مدتی مقابلش نشستم، خیره خیره مرا نگریست.
حرفهایی میزد که برایم مفهوم نبود. برای اینکه با او ارتباطی برقرار کرده باشم سرم را به عنوان تأیید سخنان نامفهومش تکان میدادم.
زمان خداحافظی فرا رسید، بهانهای آوردم تا آنجا را ترک کنم. بلند که شدم گفت: پسرم میروی؟
و چشمانش پر از اشک شد.