آفتابِ درخشانِ کوهستان، گرمی مطبوعی داشت. پشت ایستگاه، رود خانه در زیر پل میغرید وکف آلود، دره را با صدای خود پر میکرد.
3 نفر راهزن منتظر قطار بودند تا حرکت کند و از پیچ بگذرد. دینامیتها آماده انفجار بودند.
مسئول فتیله دست روی دسته داشت. ناگهان چشمش سیاهی رفت و افتاد روی چاشنیها. صدای انفجار در دره پیچید. قطار هنوز توی ایستگاه بود.
ترجمه اسدالله امرایی