وقتی دیدمش، حیرت کردم. پیر شده بود ولی خودش بود، انسان قسیالقلبی که هیچ وقت فراموشش نمیکردم؛ خالد بعثی مسئول اردوگاه معروف به شمر.
کتکهایی که ازش خورده بودم هنوز جایش درد میکرد. ماسک اکسیژن روی صورتش بود. دستمو بردم جلو، گرمای صورتشو احساس کردم.
یا امام رضا، دنیا چه قدر کوچیکه. از دوستم خواستم هر کاری داشت منو بی خبر نگذاره، آخه غریب بود.