و با خودش گفت: تا غروب نشده باید همش رو بفروشم.
دلش گرم بود به سردی یخها. اما گویی، یخها زیر نگاه مردم در گذر کوچکتر میشدند.
غروب سر رسید. دلش به سردی گراییده بود و یخها آب شده بودند.
The online version of the Iranian daily Hamshahri
ISSN 1735-6393آرش دهشور: مرد، یخها را از روی گاری پیاده کرد، به دستهایش که از فرط سرمای یخها قرمز شده بودند نگاهی انداخت
و با خودش گفت: تا غروب نشده باید همش رو بفروشم.
دلش گرم بود به سردی یخها. اما گویی، یخها زیر نگاه مردم در گذر کوچکتر میشدند.
غروب سر رسید. دلش به سردی گراییده بود و یخها آب شده بودند.