نسیم صبح، تن را نوازش میکرد و درختان مانند غولی در جلوی چشمانم ظاهر میشدند و نم نمک که به آنها نزدیک میشدم، مهربان تر به نظر میرسیدند.
پرندگان آهسته همدیگر را بیدار میکردند تا به تکاپوی روزی خویش روند. شیب دره، تند و نفس گیر بود و هر قدمی، یک نفس زمان میگرفت. نیمههای راه که ایستادم نفسی تازه کنم، دیدمش که از قله سرازیر شده است. با هر جان کندنی که بود، قدمهایم را تندتر کردم.
وقتی به چشمه رسیدم، دیدم که زودتر از من رسیده و مسابقه را برده است. نور زرد خودش را آرام بر چشمه و دشت اطراف پهن کرده بود و بدون هیچ غروری مرا نیز گرم در آغوش گرفت.