این جملهها را بارها اینطرف و آنطرف خواندهاید. عبارتهای سلامت روان، بیماری روانی و بهزیستی روانشناختی را بارها روی جلد کتابها، در تیتر روزنامهها، در عنوان وبلاگها و حتی روی تابلو بعضی سازمانها دیدهاید.
وقتی از بیماری یا سلامت جسمی حرف زده میشود تقریبا همه ما میدانیم درمورد چه حالتهایی داریم صحبت میکنیم، اما سلامت روان آنقدر ذهنی و مبهم است که شاید نیاز باشد کمی در موردش بیشتر بدانیم. این شماره را گذاشتهایم برای تعریف سلامت و نابهنجاری روانی و شماره بعد، یک گام از سلامت روان فراتر میرویم و «بهزیستی» یا «زندگی بهینه» روانشناختی را تعریف میکنیم.
حرفزدن درمورد تعریف سلامت روان، راهرفتن بر لبه تیغ است. مرز بین سلامت روان و بیماری روانشناختی گاهی آنقدر باریک میشود که عقل هم در تشخیص آن وامیماند. این موضوع حتی از دید فیلسوفان هم پنهان نمانده است.
میشل فوکو در کتاب مشهورش «تاریخ جنون»، میخواهد دیوانگی را تبارشناسی کند؛ یعنی رد دیوانگی را تا جایی بگیرد که دیگر مرزی بین سلامت و بیماری روانی نباشد. او نتیجه میگیرد که در زمانهای دور، کسانی که ما با عقل مدرنمان بیماران روانی میخوانیمشان تنها آدمهایی «متفاوت» قلمداد میشدهاند؛ یعنی در آن زمانها نه به دیوانگان سنگ میزدهاند، نه آنها را به آتش میکشیدهاند، نه بستریشان میکردهاند و نه برنامه خاصی برای شبیهشدنشان به آدمهای اکثریت وجود داشته است؛ آنها یک اقلیت متفاوت بودهاند (درست مثل هنرمندان امروزی) و نظرشان به اندازه نظر اکثریت محترم بوده است.
بگذریم از اینکه فوکو در ادامه کتاب ثابت میکند که رابطه جنون، دانش و قدرت باعث شده که رفتار مردم و تعریف آنها از دیوانگی طی قرنهای مختلف، متفاوت باشد. تمام اینها را ردیف کردم که بگویم، حرفزدن درمورد سلامت روان به این راحتیها هم نیست.
از کدام شروع کنیم؛ بهنجاری یا نابهنجاری؟
واقعا، این هم خودش از آن داستانهاست. بعضیها میگویند سلامت روان یعنی نداشتن بیماری روانی. بعضیها هم بر عکس میگویند بیماری روانی یعنی نداشتن سلامت روانی. میبینید چه شلمشوربای مرغ و تخممرغیای است؟ اگر بخواهیم فرض اول را بپذیریم، باید ببینیم وقتی از نابهنجاری در روان آدمی حرف میزنیم منظورمان چیست.
یکی از بهترین و کاملترین مدلهایی که درمورد تعریف نابهنجاری روانی وجود دارد، مدل سلیگمن است. بهنظر او، از 7 مورد زیر، هرکدام که وجود داشت، ممکن است فرد مبتلا به یک نابهنجاری روانی باشد.
هرچه تعداد بیشتری از این 7 مورد در مورد فرد صادق باشد، با یقین بیشتری میتوانیم بگوییم که او از نظر روانی، نابهنجار است. به کلمههای «ممکن است» و «یقین بیشتر» که دقت کنید دستتان میآید که سلامت کامل و بیماری تمامعیار روانی، دو طرف یک طیف هستند؛ یعنی دقیقا تعریف مشخصی وجود ندارد که آنها را از هم جدا کند. اما آن 7 مورد:
1 – رنجکشیدن
بر خلاف نظر بودا که میگفت «ما دنیا آمدهایم که در رنج باشیم»، روانشناسان بالینی میگویند وقتی که ما رنج میکشیم، ممکن است واقعا به یک مشکل روانی مبتلا باشیم. افسردهها رنج میکشند، وسواسیها از فکرهایشان کلافه شدهاند، کسانی که ترس مرضی دارند، موقع مواجهشدن، از ترس و موقع مواجهنشدن، از پیشبینی ترس درد میکشند اما بعضیها هم هستند که اصلا از بیماریهای روانیشان ناراحت نیستند؛ مثلا کسانی که اختلال شخصیت دارند اصلا خودشان را بیمار نمیدانند، یا اسکیزوفرنها که کاملا رابطهشان با واقعیت قطع شده است، از اینکه بیمارند، ناراضی نیستند. بعضی رنجها هم طبیعی است.
مثلا کسی که بهخاطر مرگ مادرش یک ماه خواب و خوراکش به هم میریزد و هر روز گریه میکند، کاملا طبیعی است. رنجکشیدن یکی از عناصر نابهنجاری است، اما نه وجودش حتما دلیل بر بیماری است و نه وجودنداشتناش دلیل بر سلامت روان.
2 - ناسازگاری با جامعه
میدانم! همهتان الان دارید داد میکشید که اصلا اگر این ناسازگاری نبود، بسیاری از اختراعات و انقلابها و ابداعهای موفق اصلا اتفاق نمیافتاد. قبول! ما هم نمیگوییم که همه ناسازگارها، بیمار روانیاند اما گاهی فقط همین ناسازگاری کفایت میکند که بگوییم یکنفر بیمار است. شخصیتهای ضداجتماعی تمام هدفشان این است که قانونشکنی کنند. آنها فقط از خلاف لذت میبرند؛ یعنی فقط با شکستن هنجارهای اجتماعی حال میکنند. ناسازگاری با جامعه گاهی بهتنهایی و بیشتر وقتی که با عنصرهای دیگر نا بهنجاری ترکیب شود، یکی از عنصرهای نابهنجاری است.
3 - نامعقول و غیرقابل درکبودن رفتار
این یکی، تشخیصاش تقریبا راحت است. وقتی که یک نفر بارها و بارها یک ظرف تمیزشده را میشوید، دارد خلاف عقل سلیم رفتار میکند. وقتی یک نفر ساعتهای متوالی، در یک حالت بدنی غیرقابل تحمل قرار میگیرد و ژستاش را تغیر نمیدهد، وقتی که یک نفر میگوید که تمام مردم شهر میخواهند او را بکشند، وقتی که از سر و ته حرفهای یک نفر هیچ چیزی حالیتان نمیشود، وقتی که یک نفر تمام چکهایش را بدون پشتوانه خرج میکند، دارد این عنصر از بیماری روانی را آشکار میکند؛ یعنی او نامعقول و غیر قابل درک است.
شاید بگویید کسانی که در خیابانهای بارسلون گریمهای سنگینی میکنند و ساعتها سر پا میایستند هم ممکن است نامعقول به نظر برسند ولی بیمار نیستند. بله! درست است. آنها دارند موقتا «بازی» میکنند اما مثالهای بالا زندگی نامعقولی دارند؛ آنها قصد بازیکردن ندارند.
4 – پیشبینیناپذیری و نداشتن کنترل
این یکی هم بحثبرانگیز است. خیلی از ما شیفته شخصیتهایی هستیم که خلاقیتهای رفتاری غیرقابل پیشبینی دارند. اما تصور کنید همین آدم یک روز با شما رفیق رفیق باشد، یک روز دیگر دشمن دشمن. تصور کنید همین آدم صبح خوشحال خوشحال باشد و عصر بدون هیچ دلیلی ناراحت ناراحت.
ممکن است این آدم نتواند کنترلی بر احساساتش داشته باشد و این یکی از نشانههای مشکل روانشناختی است؛ البته اگر روزهای زیادی این عدم کنترل طول کشیده باشد. حتی از نظر روانشناسها هم بهتر است که آدم گاهی کنترلش را از دست بدهد و بزند زیر همهچیز.
5 - نادر و ناپسندبودن
بعضی رفتارها هستند که هم خیلی کمیاب هستند و هم جامعه آنها را نمیپسندد؛ مثلا بزرگسالی که برهنه در خیابانهای شهر بگردد را به ندرت میتوانید ببینید و جامعه هم اینطور رفتار را دوست ندارد. این رفتار احتمالا نابهنجار است. اما اگر همین رفتار نادر مورد پسند بود، استعداد محسوب میشد. مثلا نبوغ کمیاب است، اما چون موردپسند مردم است، نابهنجار نیست.
6 – ناراحتشدن دیگران
گاهی رفتارهای بیمارگونه، برای خود بیمار اصلا مشکل خاصی ایجاد نمیکند اما دیگران را بینهایت ناراحت میکند؛ مثلا کسی که اختلال شخصیت وابسته دارد، میخواهد تمام روز و شب را با او باشید، کسی که از افسردگی دوقطبی رنج میبرد، در یکی از فازهایش شروع میکند به حرفزدن و تا چند ساعت پشت سر هم حرفهای بیربط میزند و دوست دارد شما هم گوش کنید. این یکی را هم با احتیاط بگذارید جزو عناصر نابهنجاری روانی.
7 - تخلف از معیارهای اخلاقی و آرمانی
آدمهایی که سلامت روان دارند، آدمهای نسبتا خوبی هستند! یعنی اینکه بعضی وقتها نابهنجاری ریشهاش در بیاخلاقی است. آدمی که خیلی پرخاشگر است، آدمی که خیلی جاهطلب است، آدمی که خیلی وقیح است، علاوه بر اینکه معیارهای اخلاقی را زیر پا میگذارد، ممکن است از نابهنجاری روانی هم رنج ببرد.
پس کی سالم است؟
افسانهای بین مردم وجود دارد که میگوید روانشناسها فکر میکنند همه بیمارند. شاید بعضی روانشناسنماها (!) در عمل اینطور باشند اما لااقل در کتابهایشان یک عالمه تئوری در مورد سلامت روان وجود دارد. خیلی از روانشناسها میگویند یک تعریف مستقل باید برای سلامت روان وجود داشته باشد و روان سالم چیزی بالاتر از نداشتن بیماری روانی است.
سازمان بهداشت جهانی هم سلامت را داشتن رفاه کامل جسمی، روانی و اجتماعی و نهفقط نداشتن بیماری یا ناتوانی میداند. فروید میگوید آدم سالم، آدم متعادلی است که توانایی عشقورزیدن و کارکردن دارد. دقت کنید توی همین دو کلمه عشق و کار، چه چیزهایی که نهفته نیست! الیس فردی را سالم میداند که باورهای سالم داشته باشد. یونگ میگوید آدم سالم، آدمی است که ویژگیهای منحصر به فرد خودش را داشته باشد.
آدم سالم خودش را میشناسد، میتواند خودش را بیان کند، شکیباست و با خودش کنار آمده است. مازلو میگوید آدم سالم، آدمی است که نیازهای جسمانی، نیاز به امنیت، محبت، احساس تعلق و احترامش برآورده شده باشد و حالا بخواهد خودش را شکوفا کند! اینها را اگر بریزیم روی هم، چند مدل به دست میآید:
1 - در مدل اول کسی سالم است که اولا توانایی عشقورزیدن، کار و بازیکردن داشته باشد. این آدم میتواند با دیگران همدلی کند و در روابط اجتماعیاش آدم موفقی است. دوم اینکه آدم سالم توانایی حل مشکلات خودش را بهطور نسبی دارد؛ یعنی اینکه میتواند واقعیتهای موجود را بهدرستی تشخیص دهد، در مقابل استرس مقاومت کند و یک کنترل نسبی بر محیط اطرافش داشته باشد.
سوم اینکه این آدم برای زندگی خودش سرمایهگذاری کرده است؛ یعنی اینکه درمورد آیندهاش برنامه دارد و میخواهد خودش را رشد دهد. دست آخر هم اینکه آدم سالم آدم مستقلی است؛ یعنی اینکه نیازهای خودش را میشناسد و تا جایی که میتواند خودش برای رفع آنها تلاش میکند. استقلال یک معنای ظریف دیگر هم دارد و آن اینکه آدم سالم وقتی که فکر میکند، با احساسات و هویت خودش فکر میکند و نه دیگران.
2 - در مدل دوم که جدیدتر است کسی سالم است که 6 ویژگی داشته باشد؛ توانایی عشقورزیدن به دیگران، داشتن اعتدال در زندگی، داشتن فرزانگی و دانش، داشتن شجاعت، داشتن عدالت در مقابل دیگران و رفتن به سوی تعالی؛ البته هر کدام از اینها معانی خاص خود را دارند که بماند برای شماره بعد.
3 - در مدل سوم هم آدمی سالم است که اولا طبق معمول توانایی عشقورزیدن داشته باشد، دوما از الگوهای بهدردنخور و تکراری برای حل مشکلاتش دست برداشته باشد، انتظارات معقولی از خودش داشته باشد و طبق این انتظارات، هدفهای معقولی هم برای زندگیاش تعریف کرده باشد و دست آخر هم اینکه توانایی امیدواربودن به آینده را داشته باشد. توضیح این مدل هم بماند برای هفته بعد.
کاربردهای عملی فلسفیدن درمورد سلامت
خب! این همه بحثکردن درمورد سلامت و بیماری روانی چه فایدهای دارد؟ البته شاید خودتان هم موقع خواندن متن، چیزهایی به ذهنتان آمده باشد؛ فقط محض تذکر اینها را هم بخوانید:
1 - دستتان میآید که مفهوم سلامت انعطافپذیر است
وقتی بدانید خیلی از عنصرهای نابهنجاری، به دیگران و در کل، فرهنگ یک جامعه ربط دارد، میفهمید که چرا بین متخصصان، سردرگمی وجود دارد.
2 - درمورد سلامت اطرافیانتان نگران میشوید
ممکن است چندتا از این عنصرهای نابهنجاری که توضیح داده شد را یکجا در یکی از اطرافیانتان دیده باشید اما اصلا به فکرتان هم نرسیده باشد که او ممکن است یک مشکل درمانپذیر روانی داشته باشد. وقتی که این عنصرها را بشناسید، لااقل به این آدمها پیشنهاد میکنید که سری به روانشناس بزنند.
3 – شاخکهایتان در مورد خودتان حساستر میشود
تو را به خدا این سندرم «فقط دیگران ممکن است بیمار باشند» را کنار بگذارید. بیماری روانی ممکن است در زندگی همه ما پیش بیاید. ممکن است همه ما تابهحال لااقل یکبار یک افسردگی تمامعیار را تجربه کرده باشیم؛ ممکن است خیلی از ماها شخصیت بیماری داشته باشیم؛ اینکه همشهری جوان میخوانیم یا مینویسیم، دلیل بر بیمارنبودن نیست!
4 - برای سلامت روانمان اهمیت قائل میشویم
دستآخر هم اینکه تلاش میکنیم به جایی برسیم که روان سالمتری داشته باشیم و آنجا را کاملا میشناسیم و میدانیم چه شکلی است. درمورد این آخری مخصوصا وقتی بیشتر میتوانید مانور بدهید که مطالب هفته بعد را بخوانید!