پیرمرد و عروسک
قشنگترین لباسش را پوشید. گره کراواتش را محکم کرد. کمی عطر، که عاشقانه بویش را دوست داشت، به خودش زد. کفشهای براقش را به پا کرد. تقویمش را به دست گرفت و روی صندلی چوبیاش نشست. در حالیکه تقویمش را ورق میزد، لبخندی زد. فقط یک صفحه خط نخورده باقی مانده بود. امروز باید روز بخصوصی میبود. این را لرزش دستانش میگفت و تپش نامنظم قلبش که از صبح علیالطلوع شروع به کار کرده بود. در همین افکار بود که غوغای فرزندانش او را به خود آورد. «تولد، تولد، تولدت مبارک» به کیکی که در دست پسرش بود، چشم دوخت و به شمعی که روی آن بود:87 . این شماره سالهایی بود که زیسته بود. سالهایی که بیشتر به خواب و رویا مینمود تا چیز دیگری. یک قطره اشک از چشمانش فروچکید.
- پدربزرگ زود باش شمعها رو فوت کن.
- پدر آرزو کردن یادت نره!
- پدربزرگ داری به چی فکرمی کنی؟
به اینکه چه آرزویی کند. چه آرزویی میتوانست بکند امروز که...
- پدر، ما منتظریم ها!
پیرمرد چشمهایش را بست. آرزویی کرد و بعد شمعها را فوت کرد. همه دست زدند و صورت پدربزرگ را غرق بوسه کردند. در همین زمان نوه خردسالش با هدیهای کنار پدربزرگ رفت. پدربزرگ او را بوسید و هدیهاش را باز کرد. عروسکی با موهای مشکی فرفری. پدربزرگ خندید. این همان چیزی بود که سالها چشم بهراهش بود؛ اما غرورش...
شب که شد، پیرمرد با عروسکش خواب ستاره شدن میدید.
هیچکس نمیدانست که آن شب پیرمرد با عروسکش به کجاها که نرفته بود.
آخرین صفحه تقویم هم خط خورد.
او به آرزویش رسیده بود.
زهرا رستمی بالان از تهران
تصویرگری : مریم عابدی ، خبرنگار افتخاری ، قوچان
وقتی جملهها همهچیز را میگویند
داستان شرح لحظهای از زندگی پیرمردی است که آخرین دقیقههای عمرش را سپری میکند.
نویسنده بهخوبی توانسته این لحظه را با کمترین کلمهها و با جملههای کوتاه بیان کند. جملههایی که درعین کوتاه بودن تأثیرگذارند، مانند جمله آغازین که بهترین آغاز هم هست. داستان چنان موجز است که انگار نویسنده در ابتدا شرحی طولانی نوشته و بعد شروع کرده به حذف اضافهها تا به جملههای اصلی و کلیدی برسد. این جملهها در عین حال که توانسته در توصیف فضا و احساس پیرمرد موفق باشد، داستان را هم خوب پیش میبرد. از عناصر موجود در داستان هم بهخوبی استفاده شده. مثل کیک تولد که با آمدنش سن پیرمرد مشخص میشود. اما همین خوب بودن توقع خواننده را بالا میبرد و بعضی بیدقتیها را به نویسنده نمیبخشد. مهمترین چیزی که سبب میشود داستان کمی لنگ بزند، این است که پیرمرد چرا چنین آرزوی برآورده نشدهای دارد؟ اصلاً او عروسک میخواهد چهکار؟ شاید هم اینطوری نیست و راز اصلی در عروسک موفرفری است. شاید پیرمرد از این عروسک خاطرهای دارد که گفته نشده. بعد از آن سؤال دیگری پیش میآید. چهطور میشود نوه پیرمرد همان چیزی را به او بدهد که از دیر باز آرزویش را داشته؟ این تصادف است یا او آگاه بوده؟ داستان به این سؤالها پاسخ نمیدهد، در نتیجه آنچه به آن رابطه علت و معلولی داستان میگویند، شکل نمیگیرد. به دیگر سخن طرح داستان اشکال دارد. گرچه این را هم باید گفت که عروسک را کسی به پیرمرد داده که باید میداد.
مترسک
ما در یک روستای کوچک زندگی میکنیم. پدرم کشاورزی میکند و خرج زندگیمان را در میآورد. پرندهها از محصول های کشاورزی خوششان میآید و برای تغذیه از آنها استفاده میکنند و کشاورزان هم برای این که محصولاتشان از بین نرود، آدمکی از اشیای بیجان درست میکنند و آن را در مزرعه میگذارند تا پرندهها احساس کنند یکی توی مزرعه هست و از ترس وارد آن نشوند.
تازه فصل زمستان تمام شده بود و کمکم کار کشاورزی شروع میشد. پدرم که داشت مزرعه را آماده میکرد، صدایم زد تا از انباری مترسک را بیاورم. من مشغول بازی بودم و از هول این که بازی کردنم عقب نیفتد، به سرعت به طرف انباری دویدم. تا خواستم مترسک را که گوشه انباری به کیسه گندمی تکیه داده بود بردارم، صدایی از دهان ماژیکیاش بیرون آمد، اما لبهایش تکان نخورد. چشمان درشتش هم هنوز به گوشه سقف انباری قفل بود. در این شش ماه هم همهاش سرش رو به آن طرف بود، ولی داشت با من حرف میزد و میگفت: «تو رو خدا من رو نبر!»
هول شده بودم. فکر کردم چون بقیه میدانند من خیال پردازم، مرا مسخره کردهاند. نگاه سریعی به اطراف انداختم، ولی کسی نبود. دوباره به حرفهایش گوش دادم. میگفت: «خدا خدا میکردم که بهار نیاد!»
تصویرگری : فریبا دیندار ، خبرنگار افتخاری ، شهرری
من با خودم گفتم حقا که مترسکی و مغز نداری که آن مزرعه با صفا را به این زندان ترجیح میدهی!
ادامه حرفهایش را گرفت و گفت: «سالهای اول احساس قدرت میکردم و از این که باعث ترس پرندهها میشدم، حس غرور میکردم.»
دو سال قبل کلاغی رو شانهام نشست و گفت: «چرا پرندهها به طرف مزرعه میآیند؟» این کلاغ دو چیزرو به من یاد داد: یکی این که همه از من نمیترسند، دوم هم این که آیا دلیلی جز گرسنگی باعث نزدیک شدن پرندگان به مزرعه میشد؟ چرا اینقدر من نفرت انگیزم؟ چرا صورتم را خشمگین تصویر کردند؟! چرا مثل انسانها نمیتوانم به راحتی بخندم؟
پارسال هر وقت که پرندهای از من فرار میکرد؛ میخواستم لبم را روبه بالا بکشم، اما نمیتوانستم.بیا برای خودم هم که شده مرا نبر...»
داشتم به حرف های مترسک گوش میکردم ، ناگهان صدای پدرم را شنیدم که به خاطر تأخیر من بلند شده بود. سریع تصمیم گرفتم. چند ضربه محکم به مترسک زدم. صدای پدرم بلند بود و صدای مترسک هنوز در گوشم. سر مترسک جدا شده و گوشه انباری افتاده بود و با صورت کج وکوله پلاستیکیاش به من لبخند میزد.
عباس منتظریشاد، خبرنگار افتخاری از همدان
گربه سیاه
مامان ته مانده غذای ظهر را در باغچه چال کرد. مامان جون میگوید گناه دارد برکت خدا قاطی آشغالها بشود. برای همین مامان همیشه باقیمانده غذا را در باغچه دفن میکند یا برای مرغ و خروسهای همسایه میبرد.
مامان جون لب حوض نشسته بود و لباسها را یکییکی آب میکشید و روی سرش میگذاشت. من هیچوقت نمیتوانم آن همه لباس را مثل او روی سرم نگهدارم. یک بار امتحان کردم. همه لباسها ریختند زمین و پخش شدند.
روی یک صندلی کنار باغچه نشسته بودم و مثلاً درس میخواندم، اما همه حواسم پیش مامان جون و آسمان خراش روی سرش بود. دوست داشتم بفهمم رمز و راز کارش چیست که لباسها روی سرش بند میشوند. گربه سیاهی از لب دیوار پرید تو حیاط و یک راست تو چشمهای من زل زد. خوف کردم. مامان جون میگوید جنها میروند تو جلد گربههای سیاه. به خاطر همین است که گربههای سیاه اینطوری به آدم زل میزنند و هر جا میروند با خودشان بدشگونی میآورند.
تصویرگری : لیلا رضایی، خبرنگار جوان، تهران
هرچی پایم را به زمین کوبیدم و کیشته کیشته گفتم از رو نرفت!
مامان جون گفت: «بلا به دور! گربه به این چشم سفیدی نوبره والله! بزنش بره.» یکی از دمپاییهایم را در آوردم و به طرفش پرت کردم. جا خالی داد. پرید لب دیوار و میومیو کرد. مامان جون لباسها را روی بند رخت پهن کرد و رفت تو خانه، اما من همان جا نشستم. یک چشمم به کتاب بود و چشم دیگرم به گربه. یک دفعه گربه از دیوار پایین پرید و به طرف من دوید. از ترس جیغ زدم و دویدم تو اتاق. مامان جون انگشتر طلایش را در لیوان آب انداخت و داد بخورم. علت این کار را نمیدانم. یک بار ازش پرسیدم، جواب سربالا داد! انگار خودش هم نمیدانست. همینجور که آب را سر میکشیدم، چشمم از شیشه پنجره به حیاط افتاد. گربه خاکهای باغچه را کنار میزد و ته مانده غذا را با ولع میخورد.
مونا حاجی شکری از کرج
سرزمین شعر و داستان
«به همین سادگی» عنوان گزیدهای از آثار اعضای مرکزهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
کارهایی که در این گزیده چاپ شده، قالب مشخصی ندارد و از آنجا که آنها را به همان شکل اولیه و بدون ویرایش در کتاب چاپ کرده اند، اکثراً به قالب خاصی هم نرسیدهاند. بیشتر آثار به قالب داستان نزدیک شدهاند و تعداد محدودی با تقطیع خاصشان به شعر.
در ابتدای کتاب نوشته شده: درباره پیامبر اکرم ص، اما محتوای آثار آزاد است و همه آنها گرایش مذهبی ندارند.
در دو گروه سنی« د» و« هـ» آثار از مرحله ابتدایی فراتر میروند و میتوان بر آنها نام داستان کوتاه کوتاه یا داستانک گذاشت. مثل داستانی که عنوان کتاب نام همین کار است.
«وقتی سرباز جوان، دخترک شبیه نامزدش را جلویش دید، از ترس فرمانده، انگشت لرزانش را بر ماشه فشار داد.» (نسرین جعفری، خوزستان) یا «دانه» «روزی روزگاری/ پرندهای بود که/ بر روی لوله بخاری، لانه ساخته بود و تمام/ دردها بر آن مینشست/ بعد از مدتی آسم گرفت و مرد.» (سجاد زمانی، چهارمحال و بختیاری) و البته حتی در این گونه آثار هم نشانههایی از رشد و خلاقیت دیده میشود.
چاپ این کتاب فرصتی است برای به نمایش گذاشتن استعداد نویسندگان نوپایی که شاید از نویسندگان حرفهای آینده ادبیات باشند.
یک قدم جلوتر آثار بچهها در کتاب«سیصد و شصتوپنج روز بهار» هم چکیدهای از آثار شعر و داستان برگزیدگان مسابقه سراسری «پیامبر گل سرخ» است که در مراکز کانون برگزار شده بود.برخلاف کتاب اول که سرزمین شعر و داستان و قطعه ادبی در آن مشخص نبود، در این کتاب مرزها کاملاً مشخص شده است و میتوان با دید بهتری به آنها نگاه کرد.
مریم عرفانیان، خبرنگار افتخاری از تهران