اصلاً هر دورهای، دوران کودکی یک جور است. دوران کودکی ما مثل حالا نبود که هزار و سیصدجور خوردنی وجود داشته باشد و هزار و سیصد دیدنی.
ما در یک شهر نفتخیز زندگی میکردیم به نام «هفتکل» و کل هم به زبان بختیاری یعنی نشانه. پس هفتکل یعنی شهر هفت نشانه! در شهر ما، فقط یک بستنی فروشی وجود داشت و یکی هم بود که در شهر دوچرخه اجاره میداد و یک آدمی هم بود که قنادی داشت و کیک، نان قندی، زولبیا، بامیه و نقل درست میکرد.
در عالم کودکی و نوجوانی به نظر من خوشبخت کسی بود که میتوانست هر وقت دلش خواست، بستنی و مخلوط و پالوده بخورد. البته آن وقتها میگفتند بهترین بستنی در منطقه ، بستنی حاجحبیب در اهواز است که البته من بعدها از آن بستنی خوردم و خیلی هم خوشمزه بود.
عرضم به حضورتان تابستان که مدرسهها تعطیل بود، ما دوچرخه اجاره میکردیم، ساعتی یک تومن!سوار دوچرخه هم که بودیم، مدام به ساعت نگاه میکردیم که کی یک ساعت تمام میشود. هیچکدام از دوستان من دوچرخه نداشتند. البته ما فقیر نبودیم، اما دوچرخه نمیخریدیم. من در دوران کودکی چیز دیگری هم دوست داشتم و آن خواندن کتاب و مجله بود. من و برادرم همیشه سر خواندن کتاب و مجله با هم دعوا میکردیم. من یک خواهر کوچک هم داشتم که خیلی زود به خانه بخت رفت.
هرگاه که به پدر و مادرم فکر میکنم، یادم میآید چهقدر مادرم زن کمحرفی بود. حتی الان دو جمله از مادرم را به خاطر ندارم... اما پدرم اینطوری نبود؛ خیلی زود عصبانی میشد.
به هر حال، دوران کودکی گذشت و گذشت... هنوز که هنوز است، من بستنی دوست دارم؛ اما دکتر خوردن بستنی را برای من قدغن کرده است. اینجا، در شهر «فریمانت» آمریکا، پزشکی هندی که خیلی مهربان است به من گفت نباید بستنی بخورم... به هر حال، شما به جای من بستنی بخورید و به این فکر کنید که بچگی شما چهقدر با نوههای شما فرق خواهد داشت. این روزها را به خاطر بسپارید.