روز اول که چشم بچهها- که من هم جزو آنها بودم- به بیتا افتاد شروع کردند به پچپچ کردن و زیر لبی در باره او حرف زدن.
عابدینی به روی همه لبخند میزد؛ لبخندهای گشادی که وسط هوا میماسیدند، چون هیچ کس روی خوش به او نشان نمیداد.
وقتی دید هیچکس تحویلش نمیگیرد مثل یخ وا رفت و تنها سر جایش نشست. ما خیلی دوست داشتیم درباره او حرف بزنیم.
مرجان میگفت: «من که اصلاً ازش خوشم نمیآد.»
من گفتم: «من هم همین طور.»
سودی گفت: «دیدی چه جوری میخنده. لج آدم رو در میآره.»
سولماز گفت: «چهقدر هم با اون لباسهاش پز میده.»
عابدینی متوجه بود که ما درباره او با هم حرف میزنیم، و ما از این که میدیدیم میتوانیم او را ناراحت کنیم خوشحال بودیم.
تصویرگری: ناهید لشکری
زنگ اول فارسی داشتیم. خانم حسینی دبیرمان همه ما را میشناخت. حاضر غایب کرد تا رسید به اسم عابدینی. عابدینی از جایش بلند شد. میخواست به خانم حسینی هم از آن لبخندها بزند، اما جلوی خودش را گرفت. خانم حسینی به او گفت خودش را معرفی کند. عابدینی هم خودش را معرفی کرد.
خانم حسینی به عابدینی گفـت: «کتابت را باز کن و هر صفحهای را که آمد بخوان.»
عابدینی با لهجه میخواند و ما خیلی دلمان میخواست به لهجهاش بخندیم، اما آنقدر بلند و جدی میخواند که خنده توی دلهایمان گیر کرد.
خانم حسینی به او گفت: «عابدینی، شما یک کمی لهجه داری. فکر می کنم خارج از کشور بودی.»
عابدینی گفت: «بله خانم. من و خانوادهام درکشور سوئد زندگی میکردیم. تازه به ایران
برگشته ایم.»
خانم دبیر از او پرسید چهطور فارسیاش را فراموش نکرده و عابدینی گفت مادرش با او کار میکرده و هر سال میرفته به سفارت ایران امتحان میداده.
خانم دبیر گفت: «به کشور خودت خوش آمدی عابدینی!»
اما ما نمیتوانستیم او را قبول کنیم. تک و توکی از بچهها که آرزوی رفتن به آن طرف آب توی دلشان بود می رفتند و از او سؤالهایی درباره کشور سوئد میپرسیدند. برایشان خیلی جذاب بود یک نفر که آنور آب بوده، آمده باشد اینور آب.
ما کمکم به عابدینی عادت کرده بودیم، اما بین خودمان راهش نمیدادیم. او از جنس ما نبود. لباسهای خیلی شیک میپوشید. سوئدی و انگلیسی و آلمانی بلد بود و هنوز هم گاهگاهی از آن لبخندهای گلو گشاد میزد.
یک روز خانم حسینی، عابدینی را صدا کرد تا انشایش را بخواند. موضوع انشا آزاد بود.
عابدینی گفت: «این نوشته مال وقتی است که در سوئد بودم.» و خواند: «کنار پنجره نشستهام و چراغهای شهر را نگاه میکنم. شهری که از سهسالگی در آن زندگی کردهام. نمیدانم چرا گاهی اینقدر دلم میگیرد. شاید برای این که میدانم من در اصل به این جا تعلق ندارم.
من به سرزمینی تعلق دارم که آفتابی گرم و درخشان دارد و مردمی دارد که قلبهایشان مثل آفتابش است.
نمیتوانم بگویم مردم این جا مهربان نیستند، اما مثل ما نیستند.
گاهی که اشعار دلنشین فارسی را میخوانیم میبینم اشک توی چشمهای پدر و مادرم حلقه زده. خوشحالم که زبان زیبای فارسی را یاد گرفتهام و میتوانم از این اشعار زیبا لذت ببرم. تا به حال سه بار به ایران سفر کردهام و دلم برای آن جا پر میکشد...»
انشای عابدینی که تمام شد کلاس ساکت ساکت بود و دیدم چشمهای بعضی از بچهها پر از اشک شده . حتی خانم حسینی هم تحت تأثیر قرار گرفته بود.
بعد از کلاس همه دور عابدینی جمع شدیم و با او حرف زدیم. هر کس از او چیزی میپرسید و او به سؤالهای ما با مهربانی جواب میداد و خیلی خوشحال به نظر میرسید. فهمیدیم پدرش استاد فیزیک است و بعد از 13 سال زندگی در سوئد بالاخره تصمیم گرفته در ایران زندگی کند و به دانشجوهای ایرانی درس بدهد.
از آن روز عابدینی هم یکی از ما شد.
زنگهای تفریحگاهی یک بازی جالب میکردیم. کلاس به دو دسته تقسیم میشد و از هر گروه یک نفر پای تخته می رفت. تخته را دو قسمت میکردیم. موضوعی برای نقاشی به آن دو نفر میدادیم و هر کدام سریعتر آن را میکشید برنده بود. بعد از چند بار بازی امتیازهای گروهها را جمع میزدیم و گروه بازنده باید گروه برنده را به خوراکی دعوت میکرد.
آن روز عابدینی و من انتخاب شده بودیم و موضوعی که به ما دادند حالتهای مختلف ماه بود. تقریباً هر دو با هم نقاشیمان را تمام کردیم. اما من دیدم بچهها سرو صدا راه انداختهاند. اول فکر کردم نقاشی من اشکالی دارد. اما فهمیدم عابدینی هلال ماه را به صورت عمودی کشیده.
عابدینی گفت: «نه، اشتباه نکردهام. در کشورهای اسکاندیناوی هلال ماه همیشه به این شکل است.»
و من فکر کردم چهقدر برای کسی که این همه کشورش را دوست دارد سخت بوده در جایی زندگی کند که همه چیزش، حتی هلال ماهش، با این جا فرق دارد، و از آن روز سعی کردم بیشتر با او دوست باشم.
سالها از آن روزها گذشته، اما من هر بار هلال ماه را میبینم به یاد بیتا عابدینی میافتم.