شاید بپرسید ساکنان این شهر چه کسانی بودند؟ خوب معلوم است، توی شهر کلاغها،کلاغها زندگی میکنند. هر خانوادهای برای خودش یک خانه داشت، یک خانه خوب و قشنگ روی یک درخت سبز و قشنگ.
هم کلاغها خوشحال بودند و هم درختها راضی بودند. آنها دوستان خوبی برای هم بودند. تا این که کمکم ساکنان شهر همسایه، یعنی شهر آدمها، وارد شهر کلاغها شدند. با آمدن آنها، وضع تغییر کرد. آخر آدمها درختها را لازم داشتند و آنها را قطع میکردند. از همه بدتر این که به جای درختهایی که قطع میکردند، هیچ درختی نمیکاشتند. اینجوری شد که زندگی راحت کلاغها با مشکل روبهرو شد.
حالا دیگر تعداد درختها کم شده بود. چند خانواده از کلاغها مجبور بودند با هم روی یک درخت زندگی کنند. این جوری بود که آپارتمانهای درختی شکل گرفت. آپارتمانهای
ده طبقه، بیست طبقه و... همهجا شلوغ و پر سروصدا بود.
کلاغها خیلی غصه میخوردند. حتی جوجه کلاغها دیگر نمیتوانستند روی شاخههای درختها بپرند و بازی کنند؛ چون هر شاخه مال یک خانواده دیگر بود. کلاغها خسته شده بودند و عصبانی. آنها همگی تصمیم گرفتند به شهر آدمها بروند و به آنها اعتراض کنند و بگویند که از این وضع راضی نیستند. این کار را کردند. همه جمع شدند و با هم به پرواز در آمدند.
وقتی به شهر آدمها رسیدند، همگی شروع کردند به قارقار کردن با صدای بلند. ساکنان شهر آدمها در خیابانها گاهی به بالای سرشان نگاه میکردند و گاهی با دست کلاغها را به هم نشان میدادند و میگفتند کلاغها خبر آوردهاند.
اما هیچکس فکر نمیکرد چه خبری؟ و هیچکس از خودش نمیپرسید آنها چه میخواهند؟ هنوز هم که هنوز است کلاغها گاهی دستهجمعی بالای شهر آدمها پرواز میکنند و با صدای بلند قارقار میکنند، به این امید که آدمها فریاد اعتراض آنها را بشنوند.
شما تا حالا فریاد آنها را شنیدهاید؟