اولش رفتار او هم درست مثل ما بود. کافی بود سر شام یا وقت تماشای تلویزیون، یکنفر بزند زیر گریه تا او با آن سبیلهای یکی در میان سفیدش منقلب شود و مثل بچهها اشک تمام صورتش را خیس کند. گاهی هم البته، مثل ما خواهر و برادرها چیزی از گذشتهها میگفت، حرفی یا خاطرهای.
بعد از آن اما ناگهان شروع به عوضشدن کرد. کمکم دیگر گریه نکرد و جز در موارد لازم یا وقتهایی که کسی چیزی از او میپرسید، حرفی نزد. یک دوره طولانی سکوت و بعد از آن هم، آن عادت عجیب.
ناگهان سوتزدن، جزء جداییناپذیر زندگی پدر شد. در زمان زندهبودن مادر، کسی نشنیده بود پدر سوت بزند. ولی حالا تقریباً تنها کاری که میکرد، همین بود. مینشست روی مبل جلوی تلویزیون و دکمه صدا قطعکن را میزد. بعد همانطور که چشم به تصویر بیصدا دوخته بود، شروع میکرد به سوتزدن. غروبها میایستاد پشت پنجره و یک دست، ستون چانه و به دستی سیگار، رو به منظره بیرون سوت میزد. حتی وقتی سرک میکشید به آشپزخانه تا برای خودش چای بریزد یا میوهای بردارد، سوتزنان کارش را میکرد و میآمد بیرون.
تصویرگری :هادی خسروی
هر از گاهی به یاد گذشتهها روی مبلهای نیمدایره شکل پذیرایی مینشستیم و از مادر حرف میزدیم. اینطوری جای خالیاش را با خاطرهاش پر میکردیم و نبودنش کمتر اذیتمان میکرد. دعوا میکردیم سر این که او کداممان را بیشتر دوست داشت یا این که اگر زنده بود، الان پیش کی مینشست. پدر هیچوقت چیزی نمیگفت و معمولاً با لبخندی کمرنگ نگاهمان میکرد و فقط گوش میداد. گاهی هم با لبهای جمعشده، سرگرم نواختن سوتی تازه میشد. سوتی آرام و بیآزار که در پس زمینه جاری میشد و در همهمه صحبتها تقریباً کسی آن را نمیشنید.
مردم فکر میکنند همه سوتها شبیه هماند، ولی سوتهای پدر هیچکدام تکراری نیستند. سوت لب پنجرهاش با سوت وقت روزنامهخواندن فرق دارد. وقتی صورتش را اصلاح میکند، سوتش یکجور است و سوت زمان بیکاریاش، یکجور دیگر. انگار که سوت به جای کلمه نشسته باشد، هر کدام از سوتها معنا و حس خاصی را منتقل میکنند. دیگر لازم نبود صورت پدر را ببینم تا بفهمم در چه حالی است. از روی سوتها میفهمیدم چهکار میکند و بو میبردم که مثلاً دلتنگ است یا در فکر.
خواهر و برادرهایم فکر میکنند اینها فقط زائیده تصورات و تخیلات من است. آنها فقط صدای یک سوت کاملاً معمولی را میشنوند و هربار میگویند: «سوت، سوت است دیگر!». به نظرشان آدمها حوصلهشان که سر رفت، شروع میکنند به سوتزدن و به همین دلیل سوتزدن پدر هم هیچ معنی دیگری نمیتواند داشته باشد.
مهم نیست آنها چه فکر میکنند. من مثل کسی که زبان پرندهها را یاد گرفته، تکتک سوتها را میشناسم. شبها وقتی همه خوابند و پدر هنوز تا تمام شدن آخرین سیگارش روی مبل پذیرایی نشسته، میتوانم صدای نامرئی سوتش را بشنوم. یک سوت ممتد که تا روی هم افتادن پلکهایم، همینطور کش میآید.