حوالی ساعت 6 عصر پنجشنبه پیش، بعداز مدتها گذارم به همین پیادهرو دلنشین، پرخاطره و همسایه با پارک ملت افتاد. راستش از سر چهارراه پارکوی میخواستم سوار اتوبوسهای خط تجریش- راهآهن بشوم که معمولا در این نقطه خلوتترند و میشود صندلی خالی هم گیر آورد اما، سایهسار چنارهای خیابان و از شما چه پنهان اندکی هم علاقه به سیاحت، تشویقم کرد که پیادهروی کنم، بهخصوص که در پیادهرو غربی خیابان کمتر موتورسیکلتسوارها جولان میدهند و همیشه خلوت دلپذیری دارد.
حوالی در اصلی پارک ملت ناگهان چشمم افتاد به عموجان عزیزم که در ابتدای همین نوشتار، نقلقولی از ایشان کرده بودم.دلم هری ریخت، عمو چنان در بحر تفکر فرورفته بود که حتی در یکمتری هم مرا ندید. نه اینکه از ضعف چشم باشد، بزنم به تخته، عموجان دید دور و نزدیکاش به نسبت 79سالی که از خدا عمر گرفته حرف ندارد. خوب که دقت کردم تازه متوجه شدم عمو با خودش یک چیزهایی را واگویه میکند:
- عصاره تجربه، خردمندان جامعه، کهنسالان عزیز، ...!
فکر کردم ایشان درحال سخنرانی است. اما هرچی دوروبرم را نگاه کردم، کسی جز من نبود.
راستش نگران شدم و دلواپس حال و احوال روانی عموجان!... سینهام را صاف کردم و با صدای رسا گفتم:
- سلام عموجان!
عمو، واگویههایش را قطع کرد و با همان تواضع و مهربانی همیشگی گفت: سلام عمو!
پهلویش نشستم. صورتش را بوسیدم...
پیش از آنکه سؤالی کنم، گفت: میدونی همین 9-8 سال پیش که تجلیل و گرامیداشت و پاسداشت و... بازنشستهها مد شده بود، آمدند به ما کارت منزلت دادند. همان یک شاهی صناری که بابت این کارت بهمون تخفیف میدادند یا مثلا رایگان سوار شدن به اتوبوس و بازدید رایگان از موزه برامون کلی تنوع بود و احساس خوبی داشتیم.»
گفتم عمو، اینطور که توی روزنامهها میخونم یا میشنوم، بیشتر بازنشستهها درگیر مشکلاتی مثل اضافهحقوقهای معوقه، بنهای نداده و تفاوت و تبعیض در حقوقهای بازنشستگی هستند. عمو گفت: از قرار این کارت منزلت ما هم توی واویلای مسائل ما بازنشستهها که یکیدوتا نیست، گم شده، اما، چرا باید اینجور باشه. یکی میاد کارت منزلت میده، دیگری میاد آن را بی اعتبار میکنه؟!
داشتم به مسائل آن روز فکر میکردم، دیدم حوالی منیریه هستم. پس از پیادهشدن از اتوبوس به خانه عموجان رفتیم و میهمانش شدم تا روحیهاش عوض شود اما راستش سؤال آخری عمو، هنوز توی ذهنم میچرخد!