در رویاهایم یک تکه زمین حاصلخیز را در کنار یک رشته آب زلال در نور آفتاب و ردیفی از درختان بید و توت میدیدم و در عالم خیال، زمین را با تراکتور شخم میزدم، بذر میافشاندم و به محصول میرسیدم. چه لذتی داشت بارها را به بازار بردن و پول فراوان در اختیار داشتن، آن هم پولی که به قول قدیمیها از عرق جبین به دست میآمد.
اما تا درس میخواندیم، حواسمان نبود که کجاها باید دنبال کار بگردیم یا زمین کشاورزی رویایی را در کدام قلهقاف باید جستوجو کنیم و من نمیدانستم حتی در زادگاه آباءواجدادیام که باغهای میوه و زمینهای کشاورزی در آن فراوان هستند آن رویاهای شیرین من قابلتحقق نیست و به مصداق مثل معروف «بیمایه فطیر است»!
از فردای روزی که فارغالتحصیل شدم و با آن کلاه و لباس معروف و خاطرهبرانگیز عکس یادگاری انداختم، دوندگی من برای کار شروع شد اما هر جا لیسانس کشاورزیام را نشان میدادم، جوابشان منفی بود. من هم چشم میانداختم به این همه اراضی دیم که در کمرکش کوهها لمیزرع ماندهاند و در حیرت بودم که چراین زمینها باید بایر بماند و امثال من بیکار. بیخ گوشم آنها که بنگاهها را آب و جارو میکردند و چم و خم دلالی زمین را یاد گرفته بودند، هی رشد کردند و به مال و منالی رسیدند.
کمکم گوشهگیر شدم و کارم به دکتر اعصاب و قرص و شربت مسکن رسید. یکی میگفت داری اسکیزوفرنی میگیری، دیگری هشدار میداد که دچار اضطراب و افسردگی شدهای و...! در این گیرودار یکی از بستگان دور که رشته درسیاش فلزات بود، دستی بالا زد و بخشهای وسیعی از همان زمینهای بایر اما حاصلخیز را که در آستانه ورود به بازار مکاره دلالی زمین بود، با کمک کشاورزان زیر کشت برد و دست من هم در همان مجموعه بند شد. کشت و کار که شروع شد، هم خوابم آمد سرجایش و هم اشتهایم! قرص و شربت را هم بایگانی کردم و نام مریضیهای جورواجور هم از یادم رفت.
تنها مانده منشی یکی از مطبها که هفتهای یک بار زنگ میزند و میگوید که ناخوشی شما باید درمان شود. عرض میکنم، درمان شدهام البته با کاردرمانی!... پس لطفا بیماری فراگیر بیکاری را درمان کنیم تا ناخوشیهای بعدی از راه نرسند!