پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۲:۳۶
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نوجوانان: آبادی

پاشنه‌های ترک خورده پایش از دمپایی بیرون زده بود. انگار پاهایش را به زور تو دمپایی چپانده بود. روی پنجه نشست و خشت‌ها را یکی‌یکی قالب زد و کنار هم تو آفتاب چید. مدتی بعد خسته شد و کمرش درد گرفت. قد راست کرد و چشم به آن دورها دوخت، به شهر و ساختمان‌های مرمری‌اش. یک ساختمان آجری میان آن همه ساختمان سنگی تو ذوق می‌زد.

- باز هم سلام! چته؟! ناراحتی؟ می‌دونم اونجا غریب افتادی! بی‌انصاف‌ها با بیل و کلنگ افتادن به جون رفقات و از بیخ و بن خرابشون کردن و این ساختمون‌های سنگی بی‌روح رو درست کردن . من هم عین تو غریبم. سی‌ساله اینجام‌ها، اما، بازم غریبه‌ام! دلم بدجوری هوای آبادی رو کرده، هوای خویشام رو، هوای باغ‌هاش رو، هوای رفقام رو!

یکی از خشت‌ها را که ترک خورده بود، با ماله صاف کرد و ادامه داد: قلب من هم ترک خورده! اما چه کنم؟! سرنوشت من هم با این بیابون بی‌آب و علف و شما گره خورده. پیشونی نوشت من هم این بوده، چه می‌شه کرد؟!

کامیون لک‌ِلکِ کنان از آن سوی جاده خاکی آمد. راننده گفت: چته مشتی؟! با خودت حرف می‌زنی؟! بعد خندید. یکی از دندان‌های جلویش افتاده بود و از زیر سبیل‌های پرپشتش تو ذوق می‌زد. پیرمرد چیزی نگفت. مصاحبت با بیابان و کویر، کم‌حرف و صبورش کرده بود.
خشت‌ها را بار کامیون کردند. پیرمرد رخت گلی‌اش را کند و لباس پلو‌خوری اش را پوشید.

- منو تا جاده اصلی می‌رسونی؟! راننده با لنگ، عرق سر و صورتش را پاک کرد و گفت: چرا نبرم؟! حالا کجا به سلامتی؟! پیرمرد پشت کرد به شهر و ساختمان‌های سنگی‌اش و زیر لب گفت: «آبادی!»

مونا حاجی شکری از کرج

تصویرگری : فریبا دیندار ، خبرنگار افتخاری ، تهران

داستان واقع‌گرا

مونا حاجی شکری علاقه خاصی به نوشتن داستان‌های واقع‌گرا دارد .او موضوع‌هایی را دستمایه قرار می‌دهد که هر روز آنها را دور و بر خودش می‌بیند. بیشتر افرادی که در داستان‌هایش ظاهر می‌شوند از طبقه های پایین اجتماع هستند. و باید گفت تا اندازه زیادی هم موفق است. تصویرهایی که او ارائه می‌کند آن قدر واقعی هستند که بتوانند ذهنمان را به طرف مردمی که هر روز می‌بینیم ببرند. اما یک اشکال در کارهای او وجود دارد و آن هم گفت‌وگوهای داستان است. معمولاً در داستان‌های واقع‌گرا به گفت‌وگو اهمیت زیادی داده می‌شود. چرا که هر گفت‌وگو با توجه به مکان و زمان داستان که کاملاً مشخص است، باید آن قدر واقعی باشد که ذهن خواننده را به سوی خود بکشد. حیف است به این بخش از داستان‌ توجه نشود.

«توی»آینه

هنوز کاملاً قیافه‌اش را ندیده بودم که صدای جیغش مرا ترساند. خودش بود. اگرچه چین صورتش کمی بیشتر شده بود، ولی خودش بود. جیغ‌جیغ‌کنان مرا در برگرفت. انگار زیر دو تا بالشت پر داشتم له می‌شدم.

- سلام!

رهایم کرد و دو قدمی عقب‌تر رفت. لبانش از بغض می‌لرزید. درست به یادم نمی‌آمد آخرین بار کی دیده بودمش،  اما حالا فکر می‌کنم چه قدر صورتش تغییر کرده بود، موهای کوتاه و مشکی‌اش حالا بلند شده  و رنگش به خرمایی تغییر کرده بود. جواب سلامش را دیر دادم. ناراحت شد.

- قبلاً زودتر از اینا جواب می‌دادی!

- من؟!

اخم نازی کرد و خنده عشوه‌گرانه‌ای زد و گفت: «خب نه، من!» و بعد بلند بلند خندید. چه قدر صدای خنده‌هایش بلند بود.

- خوبی؟!

از سؤالش ناراحت شدم. خب معلوم بود که خوبم. اما انگار او زیاد درست و حسابی نبود.

- تو خوبی؟!

- تو ناراحت شدی؟!

- نه! من ناراحت نشدم.

- چرا... تو ناراحت شدی...

از سؤال و جوابش عصبانی شدم. می‌خواستم بروم. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. گونه‌ام خیس شد. به آینه که نگاه کردم، خودم را دیدم که گریه می‌کنم. کسی می‌پرسد: «گریه می‌کنی؟!» حالا من می‌پرسم: «برای چی گریه؟»

داخل آینه کسی از خستگی می‌شکند و تازه یادم می‌آید چند ماهی بود چهره‌ام، برایم غریب شده بود. این من بودم. آینه را تکان می‌دهم. کسی بلند بلند می‌خندد. دیگر گریه نمی‌کنم. آخر دیگر «تو»ی آینه ناراحت نیست.

فتانه ارجمند، خبرنگار افتخاری از تهران

تصویرگری : آرزو صالحی ، خبرنگار افتخاری ، تهران

نقشی برای او

نوک قلمم رو که روی کاغذ می‌ذارم و برمی‌دارم، یه نقطه درست می‌شه؛ ریز و گرد. وقتی قلمم رو برنمی‌دارم و نقطه‌ام رو ادامه می‌دهم، می‌شه خط. به خطم که پیچ و تاب می‌دم، می‌شه نقش. وقتی پیچ و خم‌ها رو محدود می‌کنم، می‌شه نوشته. پس خط خطی می‌سازم، پر از برگ‌های رقصان،گل‌های ریز و نگاره‌های درشت. آن‌قدر می‌کشم و خط‌ها و نقطه‌هام رو ادامه می‌دم تا دیگه جای خالی توی صفحه سفیدم باقی نمونه. آره، این کاریه که می‌کنم، وقتی قلمم از نوشتن برای تو عاجز می‌مونه.

ساحل اسماعیلی، خبرنگار جوان از تهران

کد خبر 81115

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز