زن به اللِه استغفرالله نرسیده بود که پسر گفت: «سلام. کفتر من روی لبه پنجره شما نشسته. می توانم برش دارم؟»
می توانست برش دارد اگر پنجره باز می شد. «این پنجره باز نمیشود.» زن گفت.
پسر جوراب پایش نبود. شستش را روی پرز فرش قرمز باز و بسته کرد و به شیشه پنجره تقه زد. حیوان سرش را تکان داد. پسر گفت: «پیچگوشتی دارید تا پنجره را باز کنم؟ پرنده ترسیده.»
زن چادرش را زیر آرنج جمع کرد و گفت بی فایده است و توضیح داد دستگیرهاش از جا در آمده و از عید به این طرف باز نشده. بعد نفهمید چه شد. دست پسر شکاف برداشت و خون روی پایش ریخت. پسر مرتب تکرار میکرد متأسف است. ولی باید حیوان را برمیداشت. حیوان را برداشته بود، با دست سالمش و از شیشه شکسته آورده بود تو. گفت: «پولش را میدهم.» وقتی زن داشت چادرش را روی زخم فشار میداد.
زن چادر را از سرش برداشت. به آشپزخانه رفت. پسر کبوتر را نزدیک سینهاش برد. داد زد: «شرمنده پول شیشه را میدهم. برمیگردم.» و رفته بود. وقتی زن با باند و بتادین کنار پنجرة شکسته و چادر نمازش برگشت، باد از شیشه شکسته شده بدون آنکه زخمی بردارد گذشت و بر سجاده رسید. زن اقامه بست.