و با آن میتوان به آنچه کمال انسان است رسید. انسانی که شهید شود، عاشق است و برای همین است که خداوند او را انتخاب میکند و از این وادی گذار و زندگی ناپایدار به دار قرار میبرد. شهید جایگاهی عظیم و معنوی دارد.
جایگاهی که فقط برای انسانهای آزاده، پاک و مؤمن به دست میآید. در سالروز شهادت یکی از این انسانهای آزاده و پاک سراغ خانوادهاش رفتیم. خانوادهاش از خاطرههای او گفتند و ما نوشتیم. حالا اهالی محله با این شهید بیشتر آشنا میشوند. صدای گرم و دلنشین از روزهای رفته روایت میکند.
روزهایی که تو با آمدنت، صفایی وصفناشدنی به خانه دادی. مگر میشود آن روزها را از یاد برد؟ مگر میشود زمستان سال 1345 را، وقتی هوا خیلی سرد بود و نفس تو آتش گرم، فراموش کرد؟ مادر شهید داود رحیمی میگوید: «آخرین فرزندم، اسفند سال 1345 در محله آبموتور به دنیا آمد.
با آمدنش خانهمان شور و حال دیگری پیدا کرد. اسمش را پدرش انتخاب کرد و اذان را هم او در گوش پسرم زمزمه کرد. کودکی داود روزهایی فراموش نشدنی است. با نشاط، شاداب و پرانرژی بود. 8 ـ 9 ساله بود که از روی دیوار افتاد. وقتی هراسان سراغش رفتم دیدم نشسته و غش غش میخندد.
داود عاشق امام زمان عج بود. شبهای نیمه شعبان در کوچه میخوابید و مواظب چراغانی کوچه بود. از همان زمان با قرآن و اسلام آشنا شد. آن سالها گاهی همراه دوستانش به مسجد حضرت علی(ع) میرفت کتابهای آقای مطهری و دستغیب را هم میخواند.
وقتی نوجوان شد، در خانه عصای دستم بود و بیشتر کارهای خانه را انجام میداد.» مادر در ادامه حرفهایش میگوید: «پسرکم خیلی دلسوز بود. از او هرچه بگویم کم گفتهام. یکبار از سرآسیاب میگذشتیم. فصل گیلاس بود و داود خیلی گیلاس دوست داشت. آن روز 5 ریال بیشتر نداشتم و او نتوانست از آن گیلاسهای درشت بخرد. حالا بعد از گذشت سالها، هر وقت از آنجا میگذرم و گیلاس میخرم یاد پسرم برایم زنده میشود.
گیلاسها را به یاد او خیرات میکنم. داود یک بار هم به من و پدرش «تو» نگفت. کاش آن روزهای خوب دوباره تکرار میشدند.» صدایش میلرزد. یاد و خاطره داود برایش تداعی شده. شاید هم داود مقابلش نشسته و با همان خنده همیشگیاش او را نگاه میکند. دوران طاغوت مادر میگوید:
«داود 10 ساله بود که موج انقلاب در کوچه پسکوچههای محلهمان پیچید. گاهی همراه دوستانش به پشتبام میرفت و اللهاکبر میگفت اما چون کم سن و سال بود زیاد به راهپیمایی نمیرفت. بعد از انقلاب وارد بسیج مسجد حضرت علی(ع) شد. شبها آنجا میماند و گاهی صبح به آنجا میرفتم و صدایش میکردم تا به مدرسه برود.
در تمام آن روزها، عاشق امام خمینی ره بود. تا کلاس دوم راهنمایی خواند که جنگ آغاز شد.» روزهای دلاوری خاطرههای روزهای سخت اما دلنشین دفاع مقدس برای مادر زنده میشود. انگار تمام آن روزها و خاطره شبها جلو چشمانش جان میگیرد. او میگوید: «داود چندبار یواشکی راهی جبهه شد و پدرش او را از ترمینال برگرداند. همیشه میگفت:
من 15 سالم است. مگر حسین فهمیده 13 ساله نبود که به جبهه رفت. چون کم سن و سال بود او را نمیبردند. به او گفتم صبر کن تا به موقعش همراه پدرت بروی. اما یکبار به پایگاه مالکاشتر رفت و دیگر برنگشت. مثل اینکه یواشکی در مینیبوس اعزام جبهه نشسته بود و اعزام شده بود.»
مادر در ادامه حرفهایش میگوید: «داود 5 سال در جبهه بود. از همان اول خیلی کم مرخصی میآمد البته سالهای آخر بیشتر در خانه میدیدمش. جانم برایتان بگوید که آن آخر سریها میگفت که میخواهد ازدواج کند. مهر دخترعمویش به دلش افتاده بود. بالاخره به خواستگاری رفتیم و دختر عمویش را برایش نشان کردیم.
داود به جبهه رفت. یک ماه نشد که خبر شهادتش آمد. در تمام آن روزها چیز خاصی از جبهه برایمان تعریف نمیکرد. فقط میدانستیم که در جبهه آرپیجیزن است. در آن 5 سال آرزو میکرد که روزی به شهادت برسد. من یک بار خواب دیدم که پسرم به شهادت رسیده است.
دردانهای بود که رفت و حالا جایش خیلی خالی است.» لحظه خداحافظی مادر با شرح آخرین دیدارش با داود میگوید: «آخرین باری که به جبهه رفت، همین جا که حالا نشستم، نشسته بودم. آن روز ساکش را بستم و تا کنار در خانه دنبالش رفتم. دوست نداشت تا پایگاه مالک اشتر دنبالش بروم.
وقتی که رفت در را روی من بست اما نمیدانم چرا دوباره برگشت و گفت: مادر، من دیگر بر نمیگردم. آخرین بوسه را نثارم کن. صورت و پیشانیاش را بوسیدم و خلاصه خداحافظی آخرم را کردم. یک هفته نشد که شهید شد. برایتان نگفتم که آن زمان پسر بزرگترم هم در منطقه بود، آنجا شنیده بود که داود زخمی شده است.
مدام به تهران میآمد و بعد بر میگشت اما هر بار ناامید میشد. برادرش شهید شده بود. ماه رمضان بود که برای نماز به مسجد حضرت علی(ع) رفتم. صدای زمزمه زنان در مسجد مرا به شک انداخت تا اینکه به در خانهمان آمدند و خبر شهادت او را آوردند داود مثل یک دلاور شهید شد. وقتی پیکرش را دیدم تنها توانستم صورت سردش را ببوسم.
حتی یک کلام حرف نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. بعد از شهادتش، خوابش را زیاد میدیدم.» حرف آخر بعد از شهادت، داود بسیار نورانی شده بود. انگار بهترین هدیه خود را از خداوند گرفته بود. خدا را شکر میکنم که آن راهی را که دوست داشت انتخاب کرد. مطمئنم همیشه کنار ماست. نمیدانم چه کنم یا به او چه بگویم، این روزها که سالگرد شهادت داود است امیدوارم همیشه به یاد ما باشد
همشهری محله - 14