از سردشت به سمت آبشار زیبای «شلماش» که بروی نرسیده به آبشار، راهی خاکی در سمت راست از جاده جدا میشود، بی هیچ تابلو یا نشانی از «دره قازان»، همین راه خاکی را که بروی به روستاهایی میرسی که در روز 7 تیر 1366 بمباران شیمیایی شدهاند.
راه باریک، خاکی و پیچ در پیچ است، هیچ ماشینی به جز «لندروور» توان پایین رفتن از سراشیبی دره قازان را ندارد.
وقتی به رانندگان محلی سردشت گفتیم که عازم «دره قازان»هستیم، کمی به هم نگاه کردند و بعد هر یک به دیگری نگاهی انداخت، واضح بود که هیچیک چندان تمایلی به طی کردن مسیر پر پیچوخم دره ندارد، سر انجام یکی که به نظر میرسد از دیگر رانندهها جوانتر است انگار دل به دریا میزند و میپذیرد که ما را ببرد.
آنطرف خیابان «لندروور» مدل 68اش را نشان میدهد و پیشنهاد میدهد که هر کس تحمل را کوهستانی را ندارد جلو بنشیند.
«هاشم کریمیان» راهنمای کرد که نقش مترجم را هم بازی میکند به راننده قول میدهد که کار ما نیم ساعت طول میکشد و من فکر میکنم چطور میشود در نیم ساعت پای حرف مردم روستا نشست.
رو به آبشار «شلماش» که به گفته محلیها و گواه عکسها جای زیبایی است راه میافتیم هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که یک راه خاکی از جاده جدا میشود، هیچ تابلویی نیست، زنی شیلنگ آب به دست در خانهاش آب میپاشد و در پاسخ به راننده جملههایی به کردی میگوید که بعد از ترجمه مترجم میفهمم باید همین راه باریک خاکی را در پیش بگیریم.
پیچ و شیب راه با هم آغاز میشود، انگار راه مالرویی را مجبور شدی با ماشین خشکی برانی و سر هر پیچ ممکن است ماشینت از جاده پرت شود بیرون.
جابهجا راه را آب بردیده و برده و راننده سعی میکند به سختی فرمان و دنده را در دستانش و پدالها را زیر پاهایش بفشارد و ما توی اتاقک ماشین از این سو به آن سو پرتاب میشویم.
رو به ته دره در شیبی تند پائین میرویم، کلههایمان قبل از خودمان میروند، باید سرهایمان را محکم روی گردن نگهداریم.
راه خالی خالی است، راننده را گمان برمیدارد که گم شدهایم، از بس که جنبندهای نیست، بالاخره موتورسواری از کنارمان میگذرد به اصرار راننده میایستد و راه را تائید میکند، خاک به خوردمان میدهد و میرود.
ته دره رودخانه به راه هجوم آورده، انگار باید به آب بزنیم اما این بار هم راننده ناجی میشود، دنده را پر میکند، فرمان را به چپ و راست پیچاند تا ما از آب گذشتیم، انگار آبادی پیداست.
رسیدیم، اینجا «رهشههرمی» است، یکی از روستاهای «دره قازان» همان درهای که میزبان 3 بمب شیمیایی بودهاست.
ده شلوغ است، به ما گفته بودند که امروز عزاداری پسر جوان 20-22 سالهای است و همه اهالی روستا جمعاند. تا سلام و علیکمان با روستائیان گرم میشود، میگوئیم که آمدهایم شرح تیر 66 را بشنویم و سمی که هوا را پوشاند.
جای بمب را نشانمان میدهند، همانجا دم روستا یکی از بمبها به زمین خورده، یکی هم آنطرفتر نزدیک روستایی دیگر روستایی به نام «غازان» و سومی هم در همان نزدیکی.
نخستین حرف اهالی این است که به مصدومین روستاها نسبت به شهریها در این سالها توجه کمتری شدهاست.
«آستی زینی» زنی پنجاه و چند ساله است خودش را به میرساند و در حالیکه به کودکان روستا اشاره میکند به زبان کردی چیزهایی میگوید، با شور و حرارت حرف میزند، و دیگر زنها به تایید حرفش سر تکان میدهند.
برگردان حرفهایش به فارسی این است که در آن ساعت از روز فقط زنها و بچهها در روستا بودهاند و مردها عموما سرزمین به کشاورزی مشغول بودهاند یا به دنبال گله به کوه رفتهبودند و زنها و کودکان هدف اصلی بمبهای شیمیایی شدهاند.
چند نفر از نیروهای سپاه پاسداران برای کمک به مردم روستا آمدهاند و سعی کردهاند به مردم بگویند که در رودخانه روستا آبتنی کنند اما به دلیل اینکه بمب به نزدیکی رودخانه اصابت کرده بود آب رودخانه نیز مسموم بودهاست.
رودخانه پشت سرماست، آب روان و زلالی دارد، اهالی تعریف میکنند که روز بمباران آب رودخانه زرد رنگ شدهبود.
20 سال پیش روستا راه ماشینرو نداشته و مصدومین را با الاغ به سردشت میرساندهاند تا آنجا کارهای درمانیشان آغاز شود.
روستانشینان آن زمان آگاهیشان آنقدر اندک بوده که حتی نمیدانستهاند نباید به محل اصابت بمب نزدیک شوند. «عمرزینی» چوپان 15 سالهای بوده که در زمان بمباران در روستا حضور نداشته غروب که با گلهاش باز میگردد روستا را بمبزده میبیند، کله سحر روز بعد کار روزانهاش را از سر میگیرد و به دنبال گلهاش روان میشود و درست از روی محل اصابت بمب به زمین گله را میبرد و مدت کوتاهی بعد بر اثر عوارض شیمیایی میمیرد.
یکی از عجیبترین پروندههای این روستا را «عزیز اسوک» فرزند محمود دارد او که زمان بمباران 12 ساله بوده با الاغ از روستا به شهر منتقل میشود و از آنجا به تبریز و تهران تا درمانش کامل شود «عزیز» در بیمارستان همراه نداشته و شناسنامه هم همراهش نبوده، در جواب کسی که نامش را پرسیده خودش را «عزیز محمودی» معرفی میکند در واقع نام پدرش را به جای نام فامیلش بر زبان میآورد به این ترتیب نام نوشته شده در پرونده با نام واقعیاش مطابقت نمیکند و همین برایش سرآغاز مشکلات عزیز است.
وقتی از روستائیان میپرسم در این 20 سال برای تشکیل پرونده و درصد مصدومیتشان چه کردهاند به یکدیگر نگاه میکنند و میگویند که گاهی برای ادامه روند کارشان به ادارات مربوطه مراجعه کردهاند از مجموع حرفهایشان به نظر میرسد پیگیریهای اولیه نقش مهمی در تشکیل پرونده و تعیین درصد جانبازی داشتهاست.
دخترکی خردسال از کنارم عبور میکند، سربرمیگرداند لحظهای نگاهش را به چشمانم میدوزد و زیر لب میگوید:«بنویس بابای منم از بمب شیمیایی مرده» و همانطور که به راهش ادامه میدهد سربرمیگرداند به دستم نگاه میکن تا مطمئن شود در دفترم چیزی نوشتهام.
نامش «شیون» است و 6 سال دارد پدرش مصدوم شیمیایی بوده و چند سال قبل از پس دست و پنجه نرم کردن با ریهاش برنیامده و تسلیم مرگ شدهاست.
«ابوبکر زینی» یکی از مردهای مسن روستا حرف آخر را میزند، او میگوید:«اینجوری نمیشه باید یه دکتر بیاد اینجا همهمون رو معاینه کنه ببینه کی شیمیایی شده؟»
مردم روستا انگار منتظر دکتر ماندهاند.
ظهر شده میخواهیم برگردیم، به اصرار روستائیان ناهار میخوریم، خیرات همان پسر جوانی که امروز عزاداریاش است، برنج ساده با نوعی خورشت و نان محلی،همه مردم روستا امروز همین غذا را میخورند.
میپرسم:«کی خرج این ناهار را داده؟» مترجم میگوید:«همه مردم پولشان را روی هم گذاشتهاند تا برای مرحوم خیرات کنند.»
مردان روستا به اصرار از ما میخواهند که به گورستان شیمیاییها سری بزنیم، از رو تنها پل روستا که فقط اسکلتی فلزی بدون کفپوش رد میشویم و دامنه تپهای را پیش میگیریم، گرما راهپیماییمان را در راهی باریک و مالرو سختتر میکند سرانجام به جایی میرسیم که و راهنمایمان سمت راست را نشان میدهد و میگوید همینجا قبرستان است.
تکههای سنگ نیممتری از زمین سر برآوردهاند بدون هیچ نام و نشانی، سنگهایی تراش نخورده و هر یک نشانهای از یک گور.
«قادر مولانپور» تنها کسی است که صاحبان همه گورها را میشناسد، برادرش، زنش، دخترانش و بقیه اهالی به خاک سپرده روستا را که همان روزهای بعد از بمباران بر دوش گذاشتهاند و از همان راه دشواری که ما طی کردیم آوردهاند اینجا به خاک سپردندشان.
راه آمده را برمیگردیم، دوباره همان لندروور قدیمی که اگر مهارت راننده نبود ممکن نبود بتوان آن راه پیچ در پیچ کوهستانی را رفت و برگشت.
پیچها را یکی یکی پشت سر میگذاریم، دره را به زحمت بالا میکشیم و سر انجام به راه آسفالت میرسیم.
توی جاده آسفالت «زانتیا» یی از روبرو میآید، بوق میزند، برایش نگه میداریم، راننده زانتیا سرش را کمی از شیشیه بیرون میآورد لبخند میزند و میپرسد:«راه آبشار شلماش همینه؟»
یادم میآید آبشار شلماش از جاذبههای زیبای طبیعی منطقه کردنشین آذربایجان غربی است.