شاید حرفهایی دارد که این همه سال در سینهاش نگه داشته و دیگر تاب کشیدن این بار سنگین را ندارد.
با خانواده شهید عسگری
او میداند که با امضای آن دستنوشته، گواهی شهادت تو را امضا کرده وگرنه چرا بارها و بارها تا کنار توپ و تانک رفتی و سالم برگشتی؟ گواهی تو همان چند خط نوشته مادر بود که سر سجاده از او گرفتی و قول دادی یک هفته بعد برگردی، اما چه بازگشتی بیپا و بیدست“ اما هنوز عاشق و شیدا. شهید حمیدرضا عسگری در محله غیاثی از شهروندان قدیمی این محل بوده است که همواره از او به نیکی یاد میشود.
مادر شهید عسگری با مرور خاطرات سال 1340 میگوید: «حمیدرضا، 14 فروردین سال 40 به دنیا آمد.او اولین فرزندمان بود. آن زمان در همین خانه و در محله غیاثی زندگی میکردیم. نزدیک اذان صبح بود که صدای گریهاش در خانه پیچید. هوا بوی بهار و عید میداد، اما با آمدن پسرم، بهار دیگری پا به خانهمان گذاشت؛ بهاری که سال 66 خزان شد و دیگر عطری در خانهمان نپیچید.
یادم است برای سلامتی پسرم نذر کرده بودم و از ضامن آهو سلامتش را خواسته بودم. برای همین نامش را حمیدرضا گذاشتیم.» مادر ادامه میدهد: «از همان بچگی آرام و صبور بود. شیطنتهای پسرکم مثل بقیه فرزندانم، شیرین و بامزه بود. روزها میگذشت و او در همین خانه محقر اما گرم بزرگ شد، پا گرفت و به مدرسه رفت. حمیدرضا از 4 3 سالگی با قرآن و نماز آشنا شد.
وقتی بزرگتر شد به مسجد نیکعهد میرفت. هیچ وقت بهانه نمیگرفت. حمیدرضا روی زانوی من و در روضه آقا امام حسین(ع) بزرگ شد. گاهی هم در خانه به من کمک میکرد و احترام زیادی برای من و پدرش قائل بود. به نظافت خودش و تمیزی محلهمان هم اهمیت میداد و ارتباط خوبی با اهالی محله داشت؛ طوری که وقتی شهید شد، هیچیک از اهالی باورشان نمیشد که حمیدرضا دیگر نیست.»
بزرگ شده بود
مادر شهید عسگری در ادامه صحبتهایش میگوید: «وقتی بوی انقلاب در محله ما پیچید، حمیدرضا 16 سال داشت اما انگار خیلی بزرگ شده بود، چون مثل یک مرد سینه را سپر کرده بود. پسرکم در تمام راهپیماییها حضور داشت. حتی در یک راهپیمایی در میدان خراسان شرکت کرده بود که بر اثر حادثهای از ماشین به بیرون پرتاب شد.
وقتی میخواستند او را به خانه بیاورند، حمیدرضا گفته بود: من را اینطوری به خانه نبرید. مادرم غصه میخورد. آن سالها اعلامیههای آقا را به خانه میآورد و کتابهایی مثل فاطمه، فاطمه است و کتابهای دیگر دکتر شریعتی را مطالعه میکرد.»
وقتی جنگ شد
خاطرات مادر به روزهای پرتلاطم دفاع مقدس میرسد. او که آن روزها را خوب به خاطر دارد، در ادامه حرفهایش میگوید: «وقتی جنگ شد، اول بدون اجازه و بیاطلاع به جبهه رفت اما بعد از 3 یا 4 ماه به خانه برگشت و گفت که مادر، من بدون اجازه شما به جبهه رفتم، راضی باشید.
3 سال در جبهه بود و حتی یک خراش هم به تنش نیفتاد اما یک روز آمد و گفت: مادر، نمیدانم چرا من تا آن جلو هم میروم، اما حتی یک تیر به من نمیخورد. فکر میکنم شما راضی نیستید، شما را به خدا بگو که راضی هستی. رکعت دوم نماز بودم که دیدم یک کاغذ و قلم آورد و گفت:
باید اینجا بنویسی که من راضی هستم حمید به جبهه برود. به او گفتم: مادر، من راضی هستم اما پدرت میگوید حمید 3 سال است رفته. کافی است دیگر. اما او گفت: پدرم هم اگر بداند آنجا چه خبر است، حتماً همه چیز را رها میکند. بعد از نوشتن رضایتنامه که میگفت میخواهد روز قیامت نشان سیدالشهدا (ع) بدهد، فقط یک هفته طول کشید که به شهادت رسید.»
آخرین دیدار
مادر آخرین دیدار با پسر شهیدش را چنین شرح میدهد: «یک هفته قبل از شهادتش بود. غذا مرغ درست کرده بودم آخر پسرکم عاشق این غذا بود. آن روز از حمید قول گرفتم که خیلی زود پیشم برگردد و او هم قول داد که بعد از یک هفته برگردد. انگار میدانست هفته دیگر پیکر پاکش میآید. وقت رفتن، کنار پنجره ایستادم، میگفت: مادر دنبالم نیا. صورتم را بوسید و گفت:
من رفتم. پدرش نبود. وقتی از راه رسید گفت: حمید کجاست؟ وقتی فهمید رفته، گفت: دنبالش میروم، دیگر بس است. پدرش رفت و من هم بلافاصله با تاکسی رفتم. وقتی رسیدم، حمید روی پلههای پایگاه نشسته بود. به او گفتم: حمید جان، پدرت آمده دنبالت. حمید گفت: مادر، امشب حمله است، اما شما جلو آقا نگو. وقتی حاجی رسید، گفت: حمید، بابا، داری میروی؟ گفت:
بله. حاجی گفت: خدا به همرات پسرم، دلم نمیآید جلو پسرم را بگیرم. صبح عید قربان بود که خبر شهادت پسرم حمیدرضا را آوردند. شنیدم که بعد از نمازصبح شهید شده است. خیلی سخت توانستم قبول کنم که حمیدرضایم را دیگر نمیبینم. آخرین بار رویش را در آمبولانس دیدم. آمدم دستش را بگیرم که متوجه شدم دست و پای راستش قطع شده.
تنش پر از ترکش بود.» مادر بغض میکند و میگوید: «21 سال است که او شهید شده است. کاش فقط یک روز دیگر پیشم برمیگشت.» مادر شهید عسگری در ادامه میگوید: «از سال 39 در این محله زندگی میکنیم و اگرچه زندگی با آن سالها خیلی فرق کرده اما باید بگویم آن سالها زندگی گرمتر بود. البته اهالی این محله ما را خوب میشناسند و خوشبختانه اهالی و کسبه به خاطر حمیدرضا خیلی به ما احترام میگذارند.
وضعیت عمرانی و ظاهری این محله هم نسبت به گذشته بسیار بهتر شده است. فقط نمیدانم چرا این قدر موش در محلهمان زیاد شده است.» مادر شهید عسگری میگوید: «یک بار شهردار منطقه به اتفاق اعضای شورایاری محلهمان به دیدار حاجآقا آمدند که جا دارد به خاطر زحماتشان تشکر کنم.
اهالی باید محله را خانه خود بدانند. کاش مسئولان فکری به حال جوی این کوچه بکنند، چون چند سال است این جوی مرمت نشده است.» همسایه شهید: به شهدا افتخار میکنیم اصغر رضایی، 72 سال دارد و یکی از همسایگان خانواده شهید عسگری است. او نیز سالهاست در محله غیاثی زندگی میکند.
وقتی از رضایی درباره شهید حمیدرضا عسگری میپرسم، در پاسخ میگوید: «حمیدرضا بسیار آرام و دوستداشتنی بود. او احترام زیادی به همسایهها و البته بنده میگذاشت. از آنجا که همیشه با خانواده ما ارتباط داشت، مثل فرزند خودم دوستش داشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، انگار تکهای از وجودم گم شد.
شهید عسگری و شهدای دیگر عاشق بودند. راه عشق را پیدا کردند و هیچ وقت بیراهه نرفتند.» رضایی ادامه میدهد: «به خاطر دارم شبهای محرم و شعبان، حمیدرضا مثل دیگر جوانان محلهمان صادقانه خدمت میکرد. هنوز هم بعد از بیست و چند سال، حرف محبتهای او در خانهمان هست.
در تشییع پیکر پاک او همه اهالی جمع شدند. خیلیها چندین روز مغازه خود را تعطیل کردند. هنوز هم وقتی عکس حمیدرضا را سر کوچه میبینم، یاد آن روزهای دور میافتم. خدا هم شهدا را قرین رحمت کند. امروز تنها یادگار شهید عسگری، خانواده محترم و باعزت او هستند که این خانواده هم افتخار محلهمان هستند.»
حمیدرضا عاشق بود
مصطفی عسگری، پدر شهید عسگری است. او 78 سال دارد و بازنشسته راهآهن است. میگوید: «از پسرم حمیدرضا با تمام وجودم راضی هستم. او بسیار باخدا بود. تدین و اعتقاد پسرم ستودنی بود. برای من احترام خاصی قائل بود. یادم است مدتی سر کار میرفت. هر وقت که حقوقش را میگرفت، آن را روی تاقچه میگذاشت و میگفت: بابا، شما حقوقت کم است.
این را هم اضافه کن. بسیار مظلوم و خانوادهدوست بود. مردمداری او زبانزد همه بود. وقتی امام گفتند که هر که میتواند راهی جبهه شود، حمیدرضا راهی شد. اگرچه اول قرار بود، پشت جبهه کار کند اما 3 سالی در کرخه بود. وقتی برگشت، به او گفتم دیگر کافی است اما او عاشق بود و گوشش بدهکار نبود. وقتی این همه عشق و علاقهاش را دیدم، از خدا خواستم آرزوی او را برآورده کند.
حالا از خودم راضی هستم که مانع فرزندم نشدم و او سهم خود را داد.» پدر شهید عسگری در ادامه حرفهایش میگوید: «این محله در گذشته محلهای دورافتاده بود که بیشتر صیفیکاری داشت. اصلاً شهرداری از اینجا عبور نمیکرد. اما رفتهرفته بافت شهری به خود گرفت. خوشبختانه امروز هیچ نهادی مثل شهرداری به ما رسیدگی نمیکند.
همیشه دستاندرکاران این نهاد را میبینم که به مردم خدمت میکنند. جا دارد به عنوان پدر یکی از شهیدان محله، از زحمات آنها تشکر کنم.» پدر شهید ادامه میدهد: «خوشبختانه چند بار شهردار منطقه، شهردار ناحیه و اعضای شورایاری محلهمان به دیدن ما آمدهاند که همینجا از آنها قدردانی میکنم.»
او در پایان میگوید: «از شهرداری میخواهم به تمام کوچههای محلهمان طبق نوبت رسیدگی کنند. چون فرزند بنده وقتی به جبهه رفت، گفت که اگر شهید شدم شما فکر کن من هم مثل سایر جوانان هستم و امتیازی برای خودتان قائل نشوید. برای همین از مسئولان میخواهم در نوبت خودمان به مشکلات محله توجه کنند.»
همشهری محله - 14