فرهاد 7 تیر 1364 در حالی که فقط 3 روز به پایان دوره سربازیش باقی مانده بود، در عملیات والفجر 2 مفقودالاثر شد و پیکرش 9 سال بعد به دامان خانوادهاش بازگشت. مادر شهید فرهاد خادمی سال 1380 فوت کرده و اکنون پدر و خواهر شهید در محله مهرآباد جنوبی، کوچه شهید خادمی زندگی میکنند.
کوچه شلوغ شده بود. همه دور آنها حلقه زده بودند و نگاهشان میکردند. «صابر» و «منوچهر» برای «رضا» رجز میخواندند و رضا تقلا میکرد که خود را از میان بازوان جوانکی که او را نگه داشته بود بیرون بکشد. عدهای که گوشه و کنار میدان ایستاده بودند، با نیش و کنایههای خود آتش معرکه را داغتر میکردند. صورت رضا از عصبانیت سرخ شده بود و دهانش از غیظ کف کرده بود.
بشدت دستش را تکان داد و با آرنجش، جوانک را عقب زد. همین که خلاص شد چاقوی دسته کوتاهی را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و به طرف صابر هجوم برد. صابر با چالاکی خود را کنار کشید و زنجیری را که در دست منوچهر بود قاپید. آن را دور سرش چرخاند و... صدای پسربچهای قیل و قال کوچه را خواباند:
«فرهاد، فرهاد اومد» صابر برگشت به عقب نگاه کرد و با دیدن فرهاد که از سر کوچه به طرف آنها میآمد، زنجیر را پایین آورد. رضا به آرامی تیغه چاقو را بست و میان مشتش پنهان کرد. جمعیت راه باز کردند تا فرهاد خود را به آنها برساند. فرهاد نگاه تندی به رضا و صابر کرد و رو به جمعیت داد زد: معرکه تموم شد. برین خونههاتون.»
بعضیها سرشان را پایین انداختند و از آنجا دور شدند. بعضی هم دورتر به تماشای آنها ایستادند. فرهاد رو به رضا با عصبانیت گفت: «مگه قرار نشد کسی توی این محل دعوا راه نندازه؟» رضا آرام گفت: «تقصیر من نبود. صابر و منوچهر شروع کردند.» صابر میخواست چیزی بگوید که فرهاد حرفش را برید: «دیگه بسه. روی هم را ببوسین، شام آشتیکنان هم پای من.» صابر زنجیر را به گوشهای پرت کرد و صورت رضا را بوسید.
اسیر
گلولههای برف با شدت میباریدند. معصومه خانم پرده را کنار زده بود و به حیاط نگاه میکرد. آقا ابراهیم که گوشهای نشسته بود و تسبیح میچرخاند، پرسید: «هنوز فرهاد از مسجد برنگشته؟» معصومه خانم آهی کشید و گفت: «خدا کند توی مسجد بمونه تا برف بند بیاد. میترسم بچهام پشتبام یخ بزند.»
با شنیدن صدای کفشهای فرهاد که در برف فرو میرفتند، معصومه خانم پرده را پایین انداخت و به طرف آشپزخانه دوید. قوری چای، استکان و بشقاب غذا را که تکهای نان روی آن گذاشته بود توی سینی گذاشت و به حیاط برد.» فرهاد جان بیا یک استکان چای بخور گرم بشی مادر.»
فرهاد با دیدن او خندید. جلو رفت. خم شد و دست مادر را که زیر سینی بود بوسید. بعد تکه نان را برداشت، آن را گاز زد و گفت: مامان جان این جیره اسیرخانه شماست.»بعد همان طور که نان را در جیب اورکتش میگذاشت، پلهها را دو تا یکی کرد و به پشتبام رفت.
معصومه خانم وقتی صدای قفل شدن در پشتبام را شنید با درماندگی سینی را روی سرش گرفت و داد زد: «آنجا یخ میزنی. بیا پایین، من پدرت را راضی میکنم.» فرهاد از لبه پشتبام خم شد و با خنده گفت: «پس هنوز تا زنده هستم کاری بکن.» معصومه خانم گریهکنان با سینی غذا به اتاق رفت.
آن را جلو شوهرش زمین گذاشت و نالید: «کاری بکن مرد. پسرم از گرسنگی و سرما هلاک شد. 7 شبانهروزه خودش را پشتبام زندانی کرده. ولی تو...» آقا ابراهیم با عصبانیت بلند شد. نردبان چوبی گوشه حیاط را به دیوار تکیه داد و آهسته از آن بالا رفت. وقتی پتوی سیاه رنگی را که فرهاد جلو اتاقش آویزان کرده بود کنار زد، چشمش به او افتاد که زیر پتو کز کرده بود و با دستهای قرمز و یخزدهاش تکه نان را سق میزد.
فرهاد با دیدن پدر خودش را جمع و جور کرد. از جا بلند شد و آرام سلام کرد. پدر با کف دست اشک خود را پاک کرد. پسرش را در آغوش گرفت و گفت: «بابا جان من راضیام. برو برای سربازی اسمت را بنویس، به خدا سپردمت.»
رو به آسمان
هنوز هوا روشن نشده بود. رزمندهها آرام و بیصدا حرکت میکردند. هر کس پایش را روی جای پوتین نفر جلوتر میگذاشت. نفسهای همه در سینه حبس شده بود. چند نفر اول صف چراغ قوه در دست داشتند و همین که چشمشان به شاخکهای آهنی زیرزمین میافتاد، با دست علامت میدادند.
هر یک از مینها که خنثی میشد، شیارهای صورت مردها عمیقتر میشد. انگار سفید شدن موها و پوکیدن قلبشان را احساس میکردند... دست سر دسته گروه دوباره بالا رفت. همه ایستادند چراغ قوهها را به طرف حفرهای که جلو پایشان سبز شده بود گرفته بودند. صدای نالههای ضعیفی از داخل کانال بیرون میآمد. آنجا شهدا و زخمیها قرار داشتند.
فرمانده نگاهی به آسمان کرد و گفت: «ما باید قبل از روشن شدن هوا به خط برسیم.» همهمه میان رزمندهها پیچید. فرمانده دستور داد: «حرکت کنید.» فرهاد از صف بیرون آمد و رو به فرمانده گفت: «اجازه بدین من و چند نفر از بچهها به زخمیها کمک کنیم.»فرمانده به فرهاد نگاه کرد و لحظهای ساکت ماند.
بعد قمقمه آب و جیره غذایش را به طرف او گرفت و گفت: «تو و محمدحسین و احمد و علی بمونید. بقیه حرکت کنند.» فرهاد در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود قمقمه و بسته جیرهبندی را از فرمانده گرفت. رزمندهها هم قمقمهها و غذایشان را کنار او زمین گذاشتند و به راه افتادند. فرهاد و محمدحسین به داخل کانال رفتند تا زخمیها را بالا بیاورند.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود، زخمیهایی که بر اثر انفجار مین به داخل کانال پرتاب شده بودند، به همراه فرهاد و دیگر رزمندهها به عقب بر میگشتند. فرهاد 2 رزمنده زخمی را که نمیتوانستند حرکت کنند، روی کولش گذاشته بود و آرام آنها را به دنبال خود میکشید.نفسنفس میزد و عرق کرده بود.
محمدحسین که جلوتر از بقیه بود، با خنده داد زد: «حالا خدا کند از روی مین...» که یک دفعه صدای مهیبی همه جا پیچید. قطعههای بدن خونین رزمندهها در زمین و آسمان پراکنده شدند...
انتظار
معصومه خانم پارچه را از توی صندوقچه درآورد. دستی روی آن کشید و رو به شوهرش گفت: «این قواره چادرسفید را برای عروسی فرهاد کنار گذاشتم... آقا ابراهیم خندید و گفت: «انشا الله... انشا الله فقط 3 روز دیگه سربازیش تموم میشه. همین که برگشت، دستش را بگیر و ببرش خواستگاری» صدای زنگ در حیاط بلند شد.
معصومه خانم تند پارچه را توی بقچه پیچید. چادر نمازش را از روی جالباسی برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، بلند گفت: «پسچی... میخوام تا زنده هستم دامادی پسر بزرگمون را ببینم.» در را که باز کرد، مرد جوانی پشت در ایستاده بود. با دیدن معصومه خانم، پاکتی را از کیفش درآورد و به طرف او گرفت: «از صلیب سرخ نامه دارید...»
همشهری محله - 9