پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان، مسئولیت این کار از طرف شهید مظلوم آیتالله بهشتی و حجتالاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی به شهید بروجردی سپرده شد.
وی در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت. در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکهتاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوریهای محمد بروجردی و یارانش آزاد شد.
او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمالغرب، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان میرفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را پاکسازی کند.
محمد بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجیزاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعبالعبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت.
در ادامه 3 داستان از رشادتهای شهید سرافراز محمد بروجردی آورده شده است:
من محمد درهگرگی هستم
یکی از فریبخوردگان ضدانقلاب که به توابین پیوسته بود، از مسیح کردستان خواست تا خود را معرفی کند، شهید بروجردی با تبسّمی دلنشین در جوابش گفت: «من محمّد درهگرگی هستم خیلیها به من میگویند میرزا محمّد».
میدانست که مردم رنجکشیده کردستان سپر بلای ضدانقلاب شدهاند و اگر موقعیّتی فراهم شود، زود به آغوش پرمهر نظام جمهوری اسلامی باز خواهند گشت؛ بنابراین همیشه تلاش داشت تا افراد فریب خورده و مظلوم را به نحوی با مسائل مختلف منطقه آشنا کند و راه حقیقت را به آنها نشان دهد.
سردار شهید «محمد بروجردی» بعد از چندین جلسه نصیحت و گفتگویی که با یکی از افراد فریبخورده داشت، باعث شد که آن فرد، توبه کند و راه حقیقت را بیابد. بعد از آشنا شدن به مسایل و روشن شدن چهره حقیقت برای او، این تواب با این جملات از شهید بروجردی تشکر کرد:
ـ تو روح مرا به کالبد مرده من بازگرداندی من در عین کفر، تو را دیدم و شناختم. تو خیلی راحت و سبک با من برخورد کردی، میخواهم بدانم که که کیستی؟ من بین مرگ و زندگی بودم؛ من غرق در دریای نیستی بودم تو دست نجاتی بودی که مرا ازین دریا بیرون کشیدی. من در ظلمت و تاریکی بودم و تو چراغ راه من شدی، امثال تو خیلی کم پیدا میشود اصلاً بگو که کیستی؟!
و برادر بروجردی با تبسّمی دلنشین در جوابش گفت:
من «محمّد درهگرگی» هستم خیلیها به من میگویند «میرزا محمّد» در روستای دره گرگ هم به دنیا آمدهام؛ همین و بس!
وقتی مسیح کردستان ناجی یک زن و بچه میشود
تازه سنندج آزاد شده بود و هنوز پاکسازی کامل نشده بود. هر خانهای، هر دریچهای میتوانست مخفیگاه و منظر دشمنی باشد که به سمتی نشانه رفته. نیروهای اسلام تازه، فرصت استراحت پیدا کرده بودند، با این حال هر آن، منتظر خبر تازهای میشدند. ناگهان یکی از بچّهها به مقر وارد شد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
ـ یکی از زنها تو یکی از خونهها؛ موقع وضع حملشه، جرأت نمیکنن ببرنش بیمارستان.
حاجی؛ منتظر شنیدن بقیّه حرفها نشد، فوراً از جا برخاست و رفت بیرون؛ حتّی محافظ هم با خودش برنداشت؛ یکراست سراغ خانه آن کُرد مسلمان رفت تا آن زن را با شوهرش به بیمارستان برساند.
وضعیت خیلی بحرانی بود، همه دلواپس بودیم و کاری جز انتظار کشیدن نداشتیم. حاجی که وارد شد همه تشویشها و دلواپسیها تمام شد دلواپسی نجات جان کودک و مادر، تشویش به خطر افتادن جان حاجی.
لبخند پیروزمندانه «حاجی» در هنگام وارد شدن به جمع نیروها؛ پاسخ همه سؤالات بچّهها بود؛
ـ خطر پیش نیامد؟
ـ بچّه به دنیا آمد؟
پاسخ شهید بروجردی به نیرویی که او را سیلی زد
حرفهای او تمام شدنی نبود، امّا حاجی جوابش سکوت بود و تبسّم، میدانست که قصد بدی ندارد، فقط جریانات را نتوانسته درست تحلیل کند. با آن که آن جوان، جلوی همه نیروها، محکم به گوش حاجی زد امّا حاجی صبوری و عزّتنفس خودش را حفظ کرد.
وقتی اسم شهید بروجردی را میشنویم، ابتدا تبسم او در قاب عکسش در ذهن تداعی میشود، تبسمی که همیشه بر لبانش بود؛ شاید همین قلب مهربان مسیح کردستان بود که توانست ضدانقلاب را شکست دهد.
خاطرهای از شهید «محمد بروجردی» به نقل از یکی از همرزمانش در ادامه میآید:
آمده بود که نماز اوّل وقتش را به جماعت بخواند. از همان لحظه که وارد شد نگاه خیلیها را به سمت خودش جلب کرد؛ عدهای او را مشتاقانه نگاه میکردند و عدهای هم جوری دیگر؛ حاجی همیشه مظلوم بود حتّی میان نیروهایش. این هم به خاطر اختلافی بود که دیگران ایجاد کرده بودند.
هنوز ننشسته بود که یکی از بچّهها به سراغش آمد؛ از طرزی که آمد و نگاهی که به حاجی کرد معلوم بود که دل پُری از او دارد. حاجی تا او را دید، برخاست و در سلام پیشدستی کرد؛
ـ سلامُ علیکم برادر! چطوری؟
ـ من تحمّل سلام و جواب آدمکشو ندارم!
همه متوجّه رفتار زشت او شده بودند با یک فرمانده بزرگی مثل حاجی اینجور حرف زدن، خیلی جسارت و بیپروایی میخواست.
ـ تو آمدی تو کردستان که کشتار راه بیندازی؛ خون آن همه بیگناه به گردن توست! تو اصلاً چه از جون مردم میخواهی؟ اصلاً کی تو رو گذاشته اینجا که...
حرفهای او تمام شدنی نبود، عصبانیّت او نهایتی نداشت؛ امّا حاجی جوابش سکوت بود و تبسّم، میدانست که قصد بدی ندارد، فقط جریانات را نتوانسته درست تحلیل کند. با آن که آن جوان، جسارت را از حدّ خودش به در کرد و در جلوی همه نیروها، محکم به گوش حاجی زد امّا حاجی صبوری و عزّتنفس خودش را حفظ کرد، حتّی نیروهایی که آن جوان را به قصد ادب کردن زیر مشت و لگد گرفته بودند، به سکوت و صبر دعوت نمود! بعد آن جوان را بوسید و او را به سمت محراب برد و گفت:
ـ من یک دعا میکنم برادرها! شما هم آمین بگید! خدایا! به مقرّبان درگاهت اگر ما دچار اشتباه شدهایم ما را هدایت کن! اگر هم قابل هدایت نیستیم خودت ما را از میان بردار! من جز رضای تو کاری نکردهام...
برگرفته از فارس